سوزان عزیزم
من قبلا خیلی به احساساتی بودنم میبالیدم و اسمش را میگذاشتم مهربانی. اما مدتی است که فکر میکنم "احساس" برای ما چیزی در حد همان غریزه برای حیوانات است. هرچه بیاحساستر بالغتر، حساستر! جدای از این قضیه مسالهی ترس از تنهایی و نیاز هم هست که ما را به احساساتیگری و نیاز وامیدارد. ما چون مسالهی تنهایی را درست نفهمیدهایم میخواهیم با حضور دیگری آن را حل کنیم. اما تنهایی حل نمیشود چون دیگری نیز نهایتا "خود" ماست. انسان تنهاست چون با خود "همان" است و با دیگری نیز "همان" است و این وحدت دهشتناک جهان هستی به جعبهای توپر میماند که اساسا نمیتواند تنها نباشد، زیرا "یکی" است و نه بیشتر!
ما این قضیه را در بن ناخودآگاهمان حس میکنیم، و برای همین سعی میکنیم با حضور دیگری، یا با تراشیدن اهدافی خودمان را سرگرم نگه داریم. "وحدت" و "پوچی" از یک جنساند. از نقطهی هیچ میآیند و به هیچ هم میرسند. پنداشت "خدا" در برابر انسان اتفاقا وحدت را نقض میکند و برای همین نمیتواند عین حقیقت باشد. اگر خدا هست هرچه هست خداست، بیشتر و کمتری در کار نیست.