سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

وحدت و پوچی

سوزان عزیزم

من قبلا خیلی به احساساتی بودنم می‌بالیدم و اسمش را می‌گذاشتم مهربانی‌. اما مدتی است که فکر می‌کنم "احساس" برای ما چیزی در حد همان غریزه برای حیوانات است. هرچه ‌بی‌احساس‌تر بالغ‌تر، حساس‌تر! جدای از این قضیه مساله‌ی ترس از تنهایی و نیاز هم هست که ما را به احساساتی‌گری و نیاز وامی‌دارد‌. ما چون مساله‌ی تنهایی را درست نفهمیده‌ایم می‌خواهیم با حضور دیگری آن را حل کنیم. اما تنهایی حل نمی‌شود چون دیگری نیز نهایتا "خود" ماست. انسان تنهاست چون با خود "همان" است و با دیگری نیز "همان" است و این وحدت دهشتناک جهان هستی به جعبه‌ای توپر می‌ماند که اساسا نمی‌تواند تنها نباشد، زیرا "یکی" است و نه بیشتر! 

ما این قضیه را در بن ناخودآگاهمان حس می‌کنیم، و برای همین سعی می‌کنیم با حضور دیگری، یا با تراشیدن اهدافی خودمان را سرگرم نگه داریم. "وحدت" و "پوچی" از یک جنس‌اند. از نقطه‌ی هیچ می‌آیند و به هیچ هم می‌رسند. پنداشت "خدا" در برابر انسان اتفاقا وحدت را نقض می‌کند و برای همین نمی‌تواند عین حقیقت باشد. اگر خدا هست هرچه هست خداست، بیشتر و کمتری در کار نیست. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

طرح ۲

و کارد، با دست سفیداش 

که دندان تمام کوسه‌ها بود خندید؛ 

چرا که دست بریده، تمامی دریاهاست. 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۱

فاجعه

آن سوی فاجعه سنگی‌ست 

با شیارهای سکوت که هر یک 

مسیری خالی را ترسیم می‌کنند: 

دهلیزی که مسیح بر زمین می‌افتد

دهلیزی که نفس اوج می‌گیرد، 

پرنده می‌شود، می‌خواند. 

 

آن سوی فاجعه سنگی‌ست 

یادگار مریخ،  یا نیاکان شوربخت ما

که دهانی از گل و دهانی از هوا داشتند: 

چگونه درد دلم را منجمد کنم؟ 

چگونه سکوت را منجمد کنم؟

  • س.ن
  • ۰
  • ۱

سفر

دوست عزیزم 

من همیشه گویا مثل پیرمردها زندگی کرده‌ام، از اوان کودکی‌. من به حصار کوچک اتاقم عادت کرده‌ام. حتی عزیزترین اشیای این اتاق، پیانو، کتابها و تابلوها حصار من‌اند؛ تا بیرون را نبینم که چه خبر است، من از بیرون می‌ترسم، از دنیای واقعی می‌ترسم. آدم‌ها برایم غول‌های بی‌سر و ته‌اند. بله می‌شود افلاطونی نگریست و درباره‌ی تفاوت مسخره‌ی واقعیت و حقیقت قلم‌فرسایی کرد. اما مردم آن بیرون دارند‌ جان می‌دهند. آنها با خون و آفتاب یگانه‌اند، چه دوستشان بدارم و چه نه‌. امروز اما قانون خودم را شکستم‌. این سفر چابهار - که بی‌ربط‌ترین چیز به زندگی من است - حقیقی‌ترین کاری است که در این شرایط می‌توانم بکنم. نه از حیث تجربه‌اش، حتی از حیث رنج راه. شاید پاهایم زخمی حتی کوچک بردارند که نشانی از واقعیت داشته‌باشد. می‌خواهم ببینم این مردم چطوراند، زندگی کویری‌شان چه شکلی‌ست و انسان در متن کویر چطور معنا می‌شود. 

یادم افتاد به صحنه‌ای از فیلم تئورمای پازولینی: مرد، کاملا لخت با پاهای برهنه در کویر راه می‌رود. شاید هیچ تصویری رنج بودن را اینقدر مجسم نکند. 

اکثریت زیست من کویری بوده در کنج اتاقی: کند، تیک‌تاک وار، مغموم و تن لش‌. از چه می‌ترسم که اینچنین خشک افتاده‌ام؟ درختی را تصور کن که از باران هراس دارد چون که باران خاک زیر پایش را سست می‌کند.

  • س.ن