دوست عزیزم
من همیشه گویا مثل پیرمردها زندگی کردهام، از اوان کودکی. من به حصار کوچک اتاقم عادت کردهام. حتی عزیزترین اشیای این اتاق، پیانو، کتابها و تابلوها حصار مناند؛ تا بیرون را نبینم که چه خبر است، من از بیرون میترسم، از دنیای واقعی میترسم. آدمها برایم غولهای بیسر و تهاند. بله میشود افلاطونی نگریست و دربارهی تفاوت مسخرهی واقعیت و حقیقت قلمفرسایی کرد. اما مردم آن بیرون دارند جان میدهند. آنها با خون و آفتاب یگانهاند، چه دوستشان بدارم و چه نه. امروز اما قانون خودم را شکستم. این سفر چابهار - که بیربطترین چیز به زندگی من است - حقیقیترین کاری است که در این شرایط میتوانم بکنم. نه از حیث تجربهاش، حتی از حیث رنج راه. شاید پاهایم زخمی حتی کوچک بردارند که نشانی از واقعیت داشتهباشد. میخواهم ببینم این مردم چطوراند، زندگی کویریشان چه شکلیست و انسان در متن کویر چطور معنا میشود.
یادم افتاد به صحنهای از فیلم تئورمای پازولینی: مرد، کاملا لخت با پاهای برهنه در کویر راه میرود. شاید هیچ تصویری رنج بودن را اینقدر مجسم نکند.
اکثریت زیست من کویری بوده در کنج اتاقی: کند، تیکتاک وار، مغموم و تن لش. از چه میترسم که اینچنین خشک افتادهام؟ درختی را تصور کن که از باران هراس دارد چون که باران خاک زیر پایش را سست میکند.
- ۹۹/۱۲/۰۵