در پرده نگه داشتن، رازورزی کردن و عرفانبازی کردن با امورِ نامعلوم، رفتاری زنانه است. مرد را چه به این بازیها.
در پرده نگه داشتن، رازورزی کردن و عرفانبازی کردن با امورِ نامعلوم، رفتاری زنانه است. مرد را چه به این بازیها.
من روشنایی را نمیخواهم. من به تاریکی احترام میگذارم. من احترام تاریک را دوست دارم. حرمت شب را دوست دارم، بر خلاف روز که وقیح و بیحیاست. چقدر حیوانات وحشی خوشبختند که مثل یک غریزهی آزاد در تاریکی زندگی میکنند، و از چشمهی سیاه آب مینوشند و شکارشان را میدرند و برای رسیدن به جفت تا دندان مسلحاند. انسان باید بیاموزد که تا دندان مسلح باشد، برای رسیدن به جفت، برای دریدن و برای واقعیت داشتن. انسان برای واقعیت داشتن، باید کمی بیشتر حیوان باشد. این شأن مقدسی که برای انسانیت ساختهاند دروغ است، همانطور که تمدن دروغ است. تمدن دروغی زنانه و فریبکارانه است. حیوان صداقت است. انسان باید حیوان باشد تا دیگر دروغ نگوید. آنوقت شاید چیزکی هم از انسانیت پیدا کند.
وسواس خاصی برای نوشتن دارم، شبیه وسوسه است، انگار که دستهایم باید کاری بکند، و مهم نیست که آنچه نوشته میشود ارزش دارد یا نه. نوشتن برای من «دستورزی» است، در نوشتن متبلور میشوم، خداوندا از تو سپاسگزارم که به من ذهن و دست و زبان دادی که بنویسم، و در من شکوفا میشوی و در هر نفسی که میکشم از مجرای سینهی من به بیرون میخزی و با دمِ بعدی به درونِ من راه مییابی، و از تو سپاسگزارم که به شکلِ من ظهور کردهای و در سلولهای من حضور داری و ریزترین ارتعاشاتِ من تو هستی و از تو سپاسگزارم که میانِ خودت و من مرزی قرار ندادهای، و مرا در مسیرِ درک این بیمرزی هدایت فرمودهای. و دوست دارم تا صبح بنویسم که از تو سپاسگزارم و شکرگزاریام هرگز به پایان نرسد.
شکر نعمت خوشتر از نعمت بود
شکرباره کی سوی نعمت رود
شکرْ جانِ نعمت و نعمت چو پوست
ز آنک شکر آرد ترا تا کوی دوست
نعمت آرد غفلت و شکر انتباه
صید نعمت کن بدام شکر شاه
امروز روزِ خوبی بود، چون شیرهی جانِ خودم را کشیدم. بیشتر وقتم به تمرینِ ساز گذشت، صبح پرلود فوگ دودیز مینور کتاب 1 را تمرین کردم، ظهر رفتم باشگاه، عصری هم نشستم پای پرلود 8 شوپن، قطعهای که تمامِ عمر آرزوی نواختنش را داشتم و همیشه فکر میکردم فراتر از حدِ تکنیکم باشد، اما در کمالِ تعجب دارم میبینم که کاملاً شدنی است. امروز موسیقی هم زیاد گوش دادم. همین پرلود 8 را با اجرای سوکولف شنیدم، سونات 2 شوپن را با اجرای پوگورلیچ شنیدم که مربوط به مسابقات شوپن در دههی 1980 است؛ عجب اجرایی. دست آخر هم کُر فینال پاسیون متای باخ را گوش دادم که روزم کامل شود. اصولاً شبها حالِ من بهتر از صبحهاست؛ و امشب به طرزِ خاصی خوبم. دیشب بعد از مدتها سری به m.j زدم و یک تخلیهی روانی-عاطفیِ خیلی خوب داشتم، انگار سنگینیِ این مدت دفع شد.
امسال، از همان نقطهی شروعش تا امروز، مبارکترین سال زندگی من بوده. طوری که نمیدانم این همه اتفاقات خوب چطور دارد میافتد.
حالا تکلیف من که هیچ چیز از این دنیا نمیخواهم چه میشود؟ یعنی با خوشبختیام آنقدر بمانم تا بمیرم؟ خب من که همین الان مردهام.
روزی که شعر مرد
سیب از درخت فروافتاد
نیوتن سیب را دید، اما جاذبه را ندید
پس بر آنچه نمیدید باور گماشت، تا تجسماش بخشد.
روزی که سیب افتاد
شعر مرده بود
و خداوند انجیل را سراییده بود
و زمین در ظرف سیاهی شناور بود
گویی جنین که در آب.
بنده تا اطلاع ثانوی شعرهای خوب نخواهم نوشت. شاید شعرهای زشت و کج بنویسم، اما شعر خوب نه. شعر مال آدمهای پست و بیچیز و کلمهباز است، من شاعر نیستم. من چیزی بیش از شاعرم، من هیچم.
خوابیده در طلایهی زیتونزار
قرقاول سیاه زیبایی
در انتهای صبر طلایهی ابر
میبارد به فرش دیبایی
ای انتظار مه آلود
ای پنجره
چشمههای الوند را بجوشان
انبوه سبز درختان را
در نور زرد خود بپوشان
و آب را رنگی کن
و قایق کاغذی را روانهی آب.
در انتهای رویایم
خوابیده رنگینکمان زیبایی
و در نبش دو اتاق میان زمان
افکنده پر، پرندهی دور از دریایی.
دیگر از مرگ نمی سرایم
چرا که عشق، بهصرفهترین کلام است
درختان سیب، قلبهای سرخ را
بر چمنزار میبارند
و آسمان صورتی روشن شدهاست.
کتاب رویاهایم باز است
و باد خوابهایم را ورق میزند.
دیگر از مرگ نمی سرایم
زیرا که عشق بهصرفهترین کلام است.
همه چیز به رابطهی من با خودم برمیگردد، نه رابطهی من با دیگران. وقتی که رابطهام با خودم خوب است، احتیاج به هیچ خری ندارم که وارد خلوتم شود و آرامشم را به هم بزند. احتیاج به دیگری از جایی شروع میشود که رابطهام با خودم به هم میریزد. پس مشکلِ من (در مواقعی که احساس مشکل میکنم) خلاء یک آدم دیگر نیست، مشکلم ورِ سرزنشگر ذهنم است که میگوید «باید یک آدم دیگر باشد»؛ در حالی که در جهان واقعی، در جهان خارج از ذهن من احتیاج به بودنِ هیچکس ندارم.
سی و یک سال با غم و شادی زندگی کردهام و هیچکدام از غمهایم باعث مرگم نشدهاند، پس طبیعتاً بعد از این هم چنین نخواهد شد. هر چه غم و اندوه کشیدهام منشاء واقعیاش درون خودم بوده؛ منشاءاش احساس گناه بوده و صدای سرزنشگری که به من میگفته که «تو باید رنج بکشی». امروز، بعد از سی و یک سال، قفلهای روح من دارند باز میشوند، متوجه میشوم که آن صدایی که میگفت باید رنج بکشی صدای شیطان بود و نه خدا، متوجه میشوم که من نه تنها بد نیستم، بلکه فوقالعاده خوب و دوستداشتنی هستم و حق دارم که خشم خودم را سر آدمها خالی کنم. متوجه میشوم که رفتاری که مادرم با من داشته، واقعاً مریضگونه بوده، زیرا از طریق ایجاد عذاب وجدان کنترلم میکرده، و من به عذاب وجدان اجازه میدادم که رفتارم با سایر آدمها را نیز کنترل کند، زیرا به شدت از آسیب رساندن به دیگران وحشت داشتم؛ از این که دیگران حس بدی بگیرند وحشت داشتم؛ و نهایتِ تلاشم را میکردم، تا با نهایت ظرافت، با لبخندهای ساختگی، با رفتارهای شدیداً حساب شده و محتاطانه اطرافیانم را راضی نگه دارم، نه فقط از ترس این که آنها تنهایم بگذارند، بلکه از ترسِ احساسِ شدیداً منفیِ گناهکار بودن و بد بودن. نتیجه این بود که تمامِ اطرافیان من دوستم داشتند، اما برایشان یک آدم کمرنگ یا نامرئی بودم، که انگار اصلاً وجود ندارد.
مدام از خودم میپرسیدم من که این همه استعداد و توانایی دارم، من که بهترین شعرها را مینویسم و بهترین موسیقیها را میسازم، من که اینقدر باهوش و تحصیلکرده و خلاقام، چرا هرگز به چشم بقیه نمیآیم، و جواب خیلی ساده بود، چون به طرز وسواسگونه و ابلهانهای برایم مهم بود که به چشم بقیه بیایم، به طرز وسواسگونهای دیگران برایم مهم بودند و تخطی از قانون دیگران تخطی از قانونِ خدا بود. در حالی که امروز نگاه میکنم، میبینم خب، این همه دیگران به زندگی من آمدند و رفتند، یک عده آمدند، یک عدهی دیگر رفتند، و هی این روند تکرار شد. هیچوقت رفتنِ آنهایی که رفتند، باعث نشد که من بمیرم یا حتی زیاد احساس تنهایی کنم. برعکس، رفتنِ خیلی آدمها از زندگیام باعث شد سبکبارتر و راحتتر شوم؛ پس چرا اینقدر میترسیدم که از دستشان بدهم؟ چون دیگران مرجع تایید من بودند، مرکز ذهن من بودند، هیچوقت مرکز و معیار ذهن من خودم نبودم. همیشه با یک معیار خارجی خودم را میسنجیدم. مثلاً، اگر پسرهای همسنِ من همه دختربازند، من هم باید مثل آنها باشم، اگر فلان جور لباس پوشیدن معیار است، من هم همانجوری بپوشم دیگر.
جالب است که در همان زمانها، در همان زمانی که اینچنین شدید به دیگران وابسته بودم، اتفاقاً کلی هم کتاب خوانده بودم، کلی نیچه و مولانا و داستایوفسکی خوانده بودم و میتوانستم راجع به مسائلِ شناختی و عرفانی دادِ سخن سر بدهم، اما اگر میتوانستم خود واقعیام را ببینم، متوجه میشدم که یک قفل بزرگ به پای روحم بسته شده؛ که هرگز نمیگذارد پرواز کنم. تمامِ شناختی که از آن دم میزدم دروغ بود، همهاش تظاهر بود، مولانا خواندنام تظاهر بود.
اکنون که این سطور را مینویسم، مدتی است که چنان تغییرات بزرگی در رفتارم با دیگران میبینم که باورم نمیشود. بعد از سالها دارم یاد میگیرم که متر و معیار زندگیام خودم باشم، که یک لنگر بزرگ درونم داشتهباشم که در طوفانها نگهم دارد. دارم یاد میگیرم که من مقصر نیستم، اگر پدر و مادرم مشکل دارند مسئولشان من نیستم، حتی روزی که از این دنیا بروند، من نباید احساس گناه کنم، من مقصرِ مردن آنها نیستم، تا زنده بودهاند دوستشان داشتهام، ولی گناهکار نیستم. من خوب هستم و احتیاج به هیچکس ندارم که خوب بودن من را تایید کند.
چقدر زیاد نوشتم و چقدر سبک شدم. واقعاً به مسیری که آمدهام افتخار میکنم. کمتر کسی شهامت آن را دارد که راهِ به این سختی را طی کند؛ آدمها ترجیح میدهند تا آخر عمرشان برده بمانند و با دردهایشان روبرو نشوند. من همانم که درد کشیده و باز هم میکشد، اما دیگر هیچ دردی او را از پا نخواهد انداخت.