روز از نفس فتاده بود:
با پاهای سربی و سینه ی مسلول.
دیدم که لک لکی از آسمان گذشت:
در ذهنم لکه ی سفیدی شد:
اینک لک لکی شده ام و از آسمان می گذرم
با پاهای دراز و سینه ی فراخِ گشاده بال.
روز از نفس فتاده بود:
با پاهای سربی و سینه ی مسلول.
دیدم که لک لکی از آسمان گذشت:
در ذهنم لکه ی سفیدی شد:
اینک لک لکی شده ام و از آسمان می گذرم
با پاهای دراز و سینه ی فراخِ گشاده بال.
مرگ چیست؟
مرد از پرنده پرسید.
و در خیابانِ شریعتی آن روز
چهل مرد
با تکههای آینه بر دوش
مرگ را به دیدار میبردند.
آیا جهان درخشش یک منظر است
در نگاهی تهی
مثلِ چشم معصوم و احمقِ یک ماهی؟
آیا جهان یک وسوسهست
مثلِ غلتیدنِ توپی
در گودالِ سیاه؟
یا لحظهای میانِ نفسهامان
وقتی که با چشمهای سرخِ متلاشی
میانِ بود و نبود
گیج میشویم.
از پرنده پرسیدم: مرگ چیست
و پرنده پرید.
شب، ساعتِ مذابِ شگفتیست:
کتابِ باز، مرگِ خود را
در ادغامِ با جهان فریاد میکند:
زنِ پاگشوده
کتابِ بازی بود.
در هر زمان، در هر اشاره
به بیزمان سفریست؛
حبابهای عدم
چون شبتابهای کوچک بازیگوش
میانِ دو بوسه تاب میخورند:
حرکت برنده است!
روزی دراز:
ساعت، عبورِ خود را
در ذهنِ مربعیاش میشمُرد
و آفتاب هر دم بر زمین فروتر میشد:
اینک سایههای درازِ تجاوز!
و آگاهی نمناک
در استخوانِ برگی فرو می افتد:
ای حدقههای تهی
از چه چنین به آینه دل بستهاید
او که تمامِ شما را
برای همیشه با خود برد...
بودن
و در وسوسهی شکل، در غلتیدن
سنگی را تراشیدن
تا تصویرِ جهان نه،
تصویر خود باشد.
سنگی را در رودخانه رها کردن
تا به راهِ بی برگشت برود
سنگی را در آفتاب فرو خوردن
آنگاه تا مجسمه، تا تجسم
بودن
بودن...
عصر جمعه بود:
جمعه عصر بود
موذن را بانگ برآمد و
با نام خود درآویخت
خدای بی نام.
- نامت یکیست
(از هر سو که بخوانی اش)
نامت آینه بازاریست:
تکرار مکررات. -
عصر جمعه بود
با گنبد مجعد و
گلدسته های وحشی اش
فریادی سرخ برآورد، مسجد آدینه.
- نامت بسیار است
و در باد مکرر می شوی-