سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی

۱۷ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

موراکامی را شروع کردم: «از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم». فعلاً چند صفحه‌ای را خوانده‌ام. بد نیست، جالب است، اما تمایلم به داستان کوتاه‌های چخوف که آن طرفِ میز گذاشته‌ام بیشتر است. چیزی که در موراکامی (و خیلی شُعرا و نویسنده‌های جدیدتر) دلم را می‌زند این است که همه‌اش از خودشان می‌نویسند. هنرمندهای مُدرن خیلی شخصی هستند و خیلی هم به این شخصی بودن افتخار می‌کنند و می‌بالند. اما مثلاً فردوسی را که می‌خوانی دغدغه‌اش خودش نیست؛ در کل شاهنامه مجموعاً موارد خیلی کمی است که فردوسی راجع به خودش گفته (مثلاً اولِ داستان بیژن و منیژه یا آخر کتاب، یا در مقدمه‌ی کتاب). البته که نویسنده‌ی کلاسیک هم از خودش می‌گوید، او هم شخصی است، اما خودش را از خلالِ جهان می‌بیند، و نه جهان را از خلالِ خودش؛ یک دنیا فاصله است بینِ این دو جور زیستن. من طرزِ فکری را دوست دارم که در آن جهان، بر من ارجحیت داشته باشد و از بیرون به درون برسم و اصلاً مرزی بین بیرون و درون نباشد. 

در ادبیاتِ کلاسیک (چه فارسی و چه غیرفارسی) این بی‌مرزی و گستردگی وجود دارد. در ادبیات فارسی، شعرِ سبکِ [اصطلاحاً] خراسانی، یعنی اشعار رودکی، فرخی، فردوسی و ... برون‌گرایانه‌تر است و به گمان من اصیل‌تر؛ چون این شُعرا خودشان را آنقدر مهم نمی‌پندارند که حرفی از درون‌شان بزنند؛ و بنابراین پیوند ارگانیکی با طبیعت دارند. مثلاً به ابیات آغازین این قصیده‌ی فرخی توجه کنید: 

چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار

پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار

خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس

بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار

دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد

حبّذا باد شمال و خرّما بوی بهار

 

شاعر، عاشقانه و خالصانه وصفِ طبیعت را می‌گوید و از بیرون ایده‌ای را سوار بر طبیعت نمی‌کند. شعر فارسی از سنایی به بعد مجموعاً درون‌گرایانه می‌شود، که البته عظمتِ خودش را دارد. در میانِ شعرای این دوره، به نظر من سعدی از بقیه برون‌گراتر و زمینی‌تر است، اما سخنِ زمینیِ سعدی هم از نوع اخلاقی-عرفانی است و به گمان من ته مزه‌ای تلخ و آزاردهنده دارد؛ و فرسنگ‌ها فاصله دارد با مواجهه‌ی پدیدارشناسانه و بی‌قضاوتی که فرخی و منوچهری با جهان داشتند. 

  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

صبحگاهِ متفاوت

در نوجوانی، در برهه‌ای که داستان کوتاه می‌نوشتم، همیشه در داستان‌هایم آدمِ سی، سی و خرده‌ای ساله‌ای را تصویر می‌کردم که تنها زندگی می‌کند، در آپارتمانی در وسطِ شهر، و در زمستان با بارانی سیاه از خانه بیرون می‌زند. حتی در تخیلاتم هم این بود که خانه‌ی این آدم در طبقات بالای آپارتمان باشد.  حالا عین به عینِ این تصویر را خودم دارم زندگی می‌کنم؛ گاهی برای چند روز کسی را نمی‌بینم و ساعتهای دراز را در سکوت می‌گذرانم. این میزان تنهایی آسان نیست، اما آسان‌تر از تنها بودن در کنار کسانی است که وجودت را نمی‌فهمند؛ برای همین، خواسته و ناخواسته ارتباطم را با بیشتر آدمهای دور و برم - به جز یکی دو نفر- قطع کرده‌ام. روزهای من در سکوت، نوشتنِ آهنگ، آشپزی، مراقبه، گاهی غصه خوردن و عذاب کشیدن، گاهی شاد بودن، گاهی حسرت داشتن، گاهی نگرانی و گاهی سرخوشی بسیار می‌گذرد؛ تمام چیزهایی که یک آدم عادی تجربه می‌کند. 

این میان، مشکلاتی هست که از جنسِ خودم هست و مختص به خودم. مثلاً الان یکی دو هفته است که مشکلِ کم‌خوابی خیلی اذیتم می‌کند. بخشِ بزرگی از مشکل مربوط به خودم هست که خوابم خیلی سبک و حساس شده و اضطراب دارم و با کمترین صدایی از خواب می‌پرم و دیگر خوابم نمی‌برد. بخش بزرگ دیگرش مربوط به جایی هست که زندگی می‌کنم، همسایه‌هایم، دو تا مدرسه‌ای که از دو سمت خانه‌ام را احاطه کرده‌اند و راسِ هفت و نیم صبح بلندگوهایشان بیدار می‌شود. چند روزی داشتم به این فکر می‌کردم که دیوارهای خانه‌ام را پشمِ شیشه بزنم، یا پنجره‌ها را دوجداره کنم. همه‌ی این کارها شدنی بود ولی هزینه‌ی زیادی می‌برد و تضمینی هم نبود که به نتیجه‌ی دلخواهم برسم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که بروم گوش‌گیر بخرم، نه از آنها که مخصوص شناست، از آنها که وقت خواب می‌گذارند توی گوش. 

صبح رفتم پایین، قهوه خوردم، و دنبالِ گوش‌گیر تمامِ داروخانه‌ها و کالای‌خواب‌ها و لوازم پزشکی‌های خیابان  ملاصدرا را زیر و رو کردم؛ ناگفته نماند که هدف گوش‌گیر بود، اما در واقع داشتم از پیاده‌روی در خیابان‌های مرکز شهر لذت می‌بردم. این منطقه از شهر را دوست دارم چون خیلی اصیل است و بیشتر ساختمان‌هایش از قبلِ انقلاب بوده‌اند و آدم‌حسابی‌های بیشتری اینجا می‌بینی، تا مثلاً قدوسی و معالی‌آباد. خوب که ملاصدرا و هدایت را گشتم پیاده رفتم سمتِ سینماسعدی، و از آنجا خیابان صورتگر که پر از فروشگاه‌های لوازم پزشکی است. آنجا بود که ناخواسته به کتابفروشیِ دانش برخوردم؛ یکی از قدیمی‌ترین کتابفروشی‌های شیراز که اتفاقاً چندان هم بزرگ نیست، اما یک زمانی پاتوق روشنفکرها و کتابخوان‌ها بود. خودِ من از وقتی نوجوان بودم می‌آدم همینجا. کتابفروشی دانش حالِ خوبی دارد، برعکسِ محمدی و شهر کتاب و سایر کتابفروشی‌های اطراف ملاصدرا که همه بازاری شده‌اند و اکثراً هم کتابهای درسی و کمک‌درسی می‌فروشند. 

من این سعادت را داشتم که تقریباً جزو آخرین نسلی باشم که زندگی بدون گوشی هوشمند را تجربه کرد؛ و برای سرگرم شدن مجبور بود کتاب بخواند و فیلم ببیند. برای همین در سنین 15 تا 25 سالگی از رمان و شعر و کتاب فلسفه و هر چیز دیگری نسبت به خودم زیاد خواندم. خلاصه رفتم توی کتابفروشی دانش و دیدم به به، خودِ آقای دانش (نمی‌دانم فامیل واقعی‌اش همین باشد یا نه) گوشی به دست نشسته و احتمالاً دارد اسکرول می‌کند؛ آن هم در میانِ انبوهی کتاب که احاطه‌اش کرده‌اند. منظورم محکوم کردن نیست، خودِ من هم زیاد پیش می‌آید که وقتِ زیادی را در شبکه‌های اجتماعی حرام کنم؛ ولی حیف، چقدر بد. خلاصه، یک رمان از موراکامی و یک مجموعه داستان کوتاه از چخوف خریدم و بعد هم آمدم بیرون، از مغازه‌ی کنار دستی‌اش از این گوش‌گیرهای زردِ فومی خریدم به امید این که امشب دیگر یک کمی بیشتر بخوابم. چون کم‌خوابی واقعاً زندگی‌ام را سخت کرده.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

چیزی به اسم رستگاری یا آرامش وجود ندارد و تنها یک کلمه است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

خداپرستیِ من

خدا برای من یعنی آنچه هست، نه آنچه نیست. بنابراین هر وقت از بی‌پولی، مریضی، تنهایی و بی‌خوابی رنج می‌برم برای تسکینِ رنجم به خودِ بی‌پولی، مریضی، تنهایی و بی‌خوابی پناه می‌آورم. چون دردهای من واقعی هستند و وقتی درد را با واقعیت خودش پیوند می‌دهی دیگر درد نیست. 

بنابراین من از این زندگی هیچ چیز نمی‌خواهم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

در هر دو ایده‌ی راست‌گرایی و چپ‌گرایی نوعی زن‌ستیزی یا زندگی ستیزی هست. راست، «پول» را از یک واسطه‌ی مبادله‌ی کالا فراتر می‌برد و تبدیل به یکجور ارزشِ انتزاعی می‌کند؛ بنابراین چون خدای سرمایه‌داری «پول» است، خدایی اینقدر انتزاعی و دور از واقعیت، نمی‌تواند ربطی به مادر زمین داشته‌باشد. چپ هم در انکارِ زندگی همدستِ راست است؛ اگرچه شعارهای راست‌ستیزانه می‌دهد.  چپ هم به اندازه‌ی راست، حامل ارزش‌های انتزاعی و دور از واقعیت است؛ چون نفسِ ایده‌ی «برابری» باز هم یک ایده است و ربطی به ماده یا زمین ندارد؛ چپ با تاکید ورزیدن روی ماده یا متریال، به دنبال آن است که ارزش‌های ایدئالیستیِ خودش را تقویت کند؛ به عبارتی نگاهِ چپ به «ماده» نگاهی استعلایی و انتزاعی است. 

هر دو جناح ضدِ زندگی و ضدِ انسان هستند؛ بشرِ امروز نیاز به معنویتی دارد که بیش از هر زمانِ دیگری در گذشته مادی باشد؛ معنویتِ متریالیستی؛ معنویتی که روی آنچه «هست» تاکید کند. تمامِ ادیان و ایدئولوژی‌هایی که بشر ساخته، تا امروز روی آنچه «نیست» تاکید کرده‌اند و آنچه هست را قربانیِ آنچه نیست نموده‌اند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

حالا مگر من و زندگی‌ام در این دنیا چقدر مهم هستیم که برایم اینقدر مهم است که حالِ «من» خوب باشد یا زندگیِ «من» خوب شود؟ من مرکز دنیا نیستم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

صادقانه‌ترین حسی که به خانواده‌ام (و به بیشتر آدمها) دارم این است: تنفر. 

من این حس خودم را زیرِ پوشش معنویت و خیلی چیزهای دیگر قایم می‌کردم؛ اما الان مدتی است که با آن روبرو شده‌ام. من از بیشتر آدمها متنفرم. من هیچ حسی به آدمها ندارم. آدمها برایم بیشتر بازی و ادا هستند، و من بازی‌هایشان را خیلی خوب می‌فهمم. 

  • س.ن