سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی

۲۰ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

بلاگ نویسی

هشت سال است که این وبلاگ را دارم؛ اولش فقط برای شعر بود و بعدتر عادت کردم که هر چیزی به ذهنم می‌رسد را اینجا بنویسم. الان که مدتهاست اصلاً برایم مهم نیست نوشته‌هایم خوب باشند یا بد. این صفحه‌ی مجازی هیچ جنبه‌ی هنری و زیباشناختی ندارد، فقط منِ منِ من است. آنقدر با اینجا راحتم و برایم عزیز است که حد ندارد. قبل از این هم چند وبلاگ دیگر در بلاگفا و بقیه‌ی پلتفرم‌ها داشتم؛ از سیزده چهارده سالگی‌ام، یعنی آن وقتی که فیس‌بوک هم حتی نبود، من وبلاگ می‌نوشتم. الان دیگر کمتر وبلاگ به درد بخور می‌بینم، بیشتر دیده‌ام خانم جلسه‌ای‌ها و حزب‌اللهی‌ها و بیوه‌هایی که هنوز بیوه نشده‌اند از این پلتفرم استفاده می‌کنند؛ اما من به حضور و وجود همه احترام می‌گذارم، حتی آدم‌هایی که از ریخت و عقیده‌شان بیزارم. به همان اندازه، به نفرتِ خودم از این آدمها هم احترام می‌گذارم، یعنی به خودم زور نمی‌کنم که «نه، متنفر نباش»، متنفرم و از نفرت داشتنم هم لذت می‌برم. اگر نفرت از کُفر هم نبود خدا این همه پیغمبر نمی‌فرستاد که بزنند خواهر و مادر کُفار را یکی کنند. اگر نفرت از تاریکی نبود، این همه روشنفکر ظهور نمی‌کردند که بزنند خواهر و مادرِ ایرانیان را یکی کنند؛ اگر نفرت از مرگ نبود انسان برای زندگی نمی‌جنگید. 

برگردیم به اولِ موضوع. هشت سال است که اینجا می‌نویسم و خیلی به خودم افتخار می‌کنم که در این هشت سال این همه تغییر کرده‌ام؛ چرا که تغییر کار سختی است و برای تغییر هزینه‌ی سنگینی داده‌ام. بنابراین زندگیِ من برهوت نیست و دیگر حاضر نیستم هر خری را داخلش راه بدهم و آنچه را با زحمتِ زیاد ساخته‌ام پودر هوا کنم؛ مگر خری که خیلی خیلی عاشقش باشم؛ که اصولاً قائل به وجود چنین خری در دنیا نیستم. هیچکس به اندازه‌ی خودم شایسته‌ی عشق و معرفت نیست؛ بقیه از اول هم پوچ بودند، فقط این را در سی و دو سالگی دارم می‌فهمم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

وقایع روزانه

یک ماه دیگر قرار است با امیر اجرا داشته باشیم؛ داریم پروژه‌ای را پیش می‌بریم که خیلی فشرده است و باید شبانه‌روزی رویش کار کرد؛ تقریباً تمام ساعات خالی‌ام پشتِ ساز می‌گذرد و این خوب است. امروز که دیگر نهایتِ شلوغی بود. از صبح که بلند شدم آشپزی و رفت و روب کردم، پای پروژه‌ی آهنگسازی با امیر نشستم، رفتم باشگاه و برگشتم، امیر آمد، دو ساعت کار کردیم و بعدش دیگر نفهمیدم چی شد، نشستم که مدیتیشن کنم، اما بیشتر به سمتِ حالتِ نیمه خواب رفت. از خستگی ساعت 9 رفتم توی رختخواب، اما الان 12 است و هنوز خوابم نبرده. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

پذیرش

اما بزرگترین دراگ و بزرگترین داروی بشریت پذیرش است. پذیرش مطلق و بی‌قید و شرط زندگی، خودمان، درون و بیرون. درست مثل رفتاری که خدا با ما دارد، همان رفتار را باید با خودمان و با دیگران در پیش بگیریم، یعنی آغوش باز و بی‌پایان.

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

آگاهی و دراگ

من بخش عظیمی از آگاهی امروزم و آدمی که هستم را مدیون دراگ هستم، بعضی از زیباترین لحظات موسیقی‌ام را روی حال ماریجوانا آفریده‌ام و وید و ماشروم همیشه الهام‌بخش زیبایی‌شناسی‌ام بوده‌اند. اما همیشه می‌دانستم کی و کجا از مواد استفاده کنم و از کجا به بعد بدنم دیگر ظرفیتش را ندارد، من به اندازه‌ی ظرف بدنم این آگاهی‌ها را پذیرفتم و بیش از آن را نخواستم، برای همین دراگ همیشه استثنا ماند و قاعده نشد. من به حقانیت همه چیز قائلم و مواد را نیز از این قاعده مستثنا نمی‌بینم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

تجربه‌ی نبوغ

نبوغ چیزی نیست، جز همین حالی که من در حینِ نوشتن تجربه می‌کنم؛ انگار یک گله اسبِ وحشی در سرم رم کرده‌اند و در قلبم چرا می‌کنند و رگ‌هایم را به حرکت وامی‌دارند و به من دستور می‌دهند «بنویس»، من هم به اسب‌های عزیز می‌گویم «چشم، حالا که شما اینقدر آزادید و مثل تکه‌های ابر، چراگاه را به حضورِ گرمتان منور کرده‌اید، من هم آزاد می‌شوم و کاغذِ سپید را به حضور گرمم منور می‌کنم، ای شیطانک‌های زیبا». 

نبوغِ من از جنسِ اسب است، آزاد است و علف می‌خورد و ابرها را ستایش می‌کند و با آسمانِ ابری و غمگین یکی می‌شود. چرا که من با همه‌ی این چیزها بیگانه نیستم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

ته تهش

همه چیز در تهِ خودشان به هم می‌رسند؛ من هم در تهِ خودم به تو می‌رسم، حتی الان که با تو نیستم، حتی تا آخر عمرم که هرگز با تو نخواهم بود، چون عمرِ من ته دارد، و چون همه چیز ته تهشان به هم می‌رسند، من هم تهِ تهش به تو می‌رسم؛ و همین الان هم رسیده‌ام. من از مرحله‌ی تلاش کردن عبور کرده‌ام و به مرحله‌ی نگریستن رسیده‌ام. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

وابستگی‌ها

مثلِ همه‌ی آدمهای معمولی من هم به چیزهای خاصی دلسته‌ام؛ به خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنم، پدر و مادرم، شغلم، اطرافیان و غیره. من این وابسته بودن را دوست دارم و چون از وابسته بودن فرار نمی‌کنم، اگر یک روز پدر و مادرم بمیرند از غصه دق نمی‌کنم. چون زمانی که زنده بودند به قدر کافی به آنها وابسته بودم که وقتی بمیرند بتوانم از قید وابستگی رها شوم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

من یک آدمِ خیلی معمولی هستم و از فرطِ معمولی بودن از خودم تهی شده‌ام و دیگر فرقی بین خودم و اشیای اتاق قائل نیستم. همین امر مرا تبدیل به خاص‌ترین انسانی می‌کند که تا امروز شناخته‌ام.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

بین زن و موسیقی

زن موجودِ زیبایی است، اما اگر مجبور باشم بین رابطه‌ام با موسیقی و زن یکی را انتخاب کنم، اولی را انتخاب می‌کنم؛ چون چارچوبِ مشخص‌تری دارد و به طورِ قطع مرا به هدفم خواهد رساند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

فناناپذیری

محرومیت و انزوا، فقدان، تنهایی، ترس، همه و همه‌اش فقط برای من یک فایده داشته: من در مواجهه با درد متخصص شده‌ام. کمتر کسی به این اندازه بلد است چطور با دردهایش مواجه شود. چطور چشم توی چشم دردش نگاه کند و بگوید «اگه بلدی منو بکش» و مطمئن باشد که درد او را نخواهد کشت. حس می‌کنم که هرچه این دردها ادامه پیدا کند، روز به روز به مرحله‌ی فناناپذیری نزدیک‌تر می‌شوم. 

  • س.ن