نبوغ چیزی نیست، جز همین حالی که من در حینِ نوشتن تجربه میکنم؛ انگار یک گله اسبِ وحشی در سرم رم کردهاند و در قلبم چرا میکنند و رگهایم را به حرکت وامیدارند و به من دستور میدهند «بنویس»، من هم به اسبهای عزیز میگویم «چشم، حالا که شما اینقدر آزادید و مثل تکههای ابر، چراگاه را به حضورِ گرمتان منور کردهاید، من هم آزاد میشوم و کاغذِ سپید را به حضور گرمم منور میکنم، ای شیطانکهای زیبا».
نبوغِ من از جنسِ اسب است، آزاد است و علف میخورد و ابرها را ستایش میکند و با آسمانِ ابری و غمگین یکی میشود. چرا که من با همهی این چیزها بیگانه نیستم.
- ۰۴/۰۳/۰۴