هشت سال است که این وبلاگ را دارم؛ اولش فقط برای شعر بود و بعدتر عادت کردم که هر چیزی به ذهنم میرسد را اینجا بنویسم. الان که مدتهاست اصلاً برایم مهم نیست نوشتههایم خوب باشند یا بد. این صفحهی مجازی هیچ جنبهی هنری و زیباشناختی ندارد، فقط منِ منِ من است. آنقدر با اینجا راحتم و برایم عزیز است که حد ندارد. قبل از این هم چند وبلاگ دیگر در بلاگفا و بقیهی پلتفرمها داشتم؛ از سیزده چهارده سالگیام، یعنی آن وقتی که فیسبوک هم حتی نبود، من وبلاگ مینوشتم. الان دیگر کمتر وبلاگ به درد بخور میبینم، بیشتر دیدهام خانم جلسهایها و حزباللهیها و بیوههایی که هنوز بیوه نشدهاند از این پلتفرم استفاده میکنند؛ اما من به حضور و وجود همه احترام میگذارم، حتی آدمهایی که از ریخت و عقیدهشان بیزارم. به همان اندازه، به نفرتِ خودم از این آدمها هم احترام میگذارم، یعنی به خودم زور نمیکنم که «نه، متنفر نباش»، متنفرم و از نفرت داشتنم هم لذت میبرم. اگر نفرت از کُفر هم نبود خدا این همه پیغمبر نمیفرستاد که بزنند خواهر و مادر کُفار را یکی کنند. اگر نفرت از تاریکی نبود، این همه روشنفکر ظهور نمیکردند که بزنند خواهر و مادرِ ایرانیان را یکی کنند؛ اگر نفرت از مرگ نبود انسان برای زندگی نمیجنگید.
برگردیم به اولِ موضوع. هشت سال است که اینجا مینویسم و خیلی به خودم افتخار میکنم که در این هشت سال این همه تغییر کردهام؛ چرا که تغییر کار سختی است و برای تغییر هزینهی سنگینی دادهام. بنابراین زندگیِ من برهوت نیست و دیگر حاضر نیستم هر خری را داخلش راه بدهم و آنچه را با زحمتِ زیاد ساختهام پودر هوا کنم؛ مگر خری که خیلی خیلی عاشقش باشم؛ که اصولاً قائل به وجود چنین خری در دنیا نیستم. هیچکس به اندازهی خودم شایستهی عشق و معرفت نیست؛ بقیه از اول هم پوچ بودند، فقط این را در سی و دو سالگی دارم میفهمم.
- ۰۴/۰۳/۰۶