من از دریافتِ محبت ناتوانم. اصولاً از دریافتگری ناتوانم. من میتوانم به آدمها محبت کنم، زیاد هم میکنم - این را از روی ادعای آدم خوب بودن نمینویسم، این ویژگی ذاتی من است و تلاشی برایش نکردهام- ، اما نمیتوانم محبت بگیرم، و این مشکلِ دیگران نیست، مشکل خودم است. وقتی یکی از من یا کارم و ... تعریف میکند، دستپاچه میشوم، نمیدانم چطور واکنش نشان بدهم، سریع سعی میکنم یک تشکری چیزی کنم و خودم را از این موقعیتِ لذتبخش اما ناخوشایند بیرون بکشم. این چیزی که مینویسم، قسمتِ خیلی پیچیدهای از روح و بدنِ من است.
من در خلوتم میدانم که چقدر آدم فوقالعادهای هستم، این را مخصوصاً الان خیلی بیشتر از قبل متوجه شدهام، من میدانم که مثلاً در زمینهی کاری خودم چقدر عمیقاً کافی و خوب هستم، من بهترین موسیقیها را نوشتهام، بهترین متنها را نوشتهام، بهترین هنرجوها را تربیت کردهام، اما بازخوردِ کارِ عمیق و خوب خودم را نمیتوانم از جهانِ بیرون دریافت کنم، نه چون آدمها بد و قدرنشناس هستند، چون من نمیتوانم نسبت به خودم قدرشناس باشم، چون نمیتوانم از آدمها توجه دریافت کنم، چون توجه دریافت کردن من را در موقعیتِ ناامن قرار میدهد، و ناخودآگاه کاری میکنم که از چنین موقعیتی فاصله بگیرم.
من از نزدیک بودن به یک نفرِ دیگر میترسم، این متاسفانه ویژگیِ من است و باعث شده تا روابطِ خیلی کمی را در زندگیام تجربه کنم. بارها شده که فردی از جنسِ مخالف، با نگاه کردن به شمایلِ من از بیرون جذبِ من شده، به سمتِ من آمده، اما ناخودآگاه، خودِ خودم، کاری کردهام که این جذابیت از بین برود، که از من فاصله بگیرد، نگذاشتهام کار به نزدیکیِ زیاد و همآغوشی بکشد، نه که عمداً باشد، ترسِ عمیقِ درونی بوده. ترسیدهام که کافی نباشم، ترسیدهام که آن آدم لختِ من را ببیند و کافی نباشم. من در سالهای تعیینکنندهی عمرم، بسیار احساسِ ناکافی بودن دریافت کردهام، و خیلی برایم سخت است که از این احساس خودم را بیرون بکشم، خیلی به آن عادت کردهام، من عمداً خودم را در حاشیه قرار میدهم که کسی نزدیک نیاید که ببیند چقدر تنها هستم و چقدر احتیاج به محبت دارم، عمداً خودم را به بینیازی میزنم که کسی وارد منطقهی آسیبپذیرِ جنگزدهام نشود.
من در کارِ خودم تقریباً از هر کسی که در این شهر میشناسم بهترم، و با این حال به زندگی در سکوت و ناشناختگی و درآمدِ کم قناعت کردهام، چون باز هم ترسیدهام که قدرِ واقعیام شناخته شود. ترسیدهام که اگر مردم بفهمند چقدر خوبم، بعد جواب توقعاتشان را چطور بدهم. برای این که بدهکارِ مردم نشوم، پیشاپیش خودم را از تعریف و تمجید آنها دور نگه داشتهام.
این چیزهایی که نوشتم، تلخترین و عمیقترین زخمهای درونیام بود که هیچوقت جرات نکردهبودم روی کاغذ بیاورمشان.