زمین
به جای زمینیها
و آب به جای آبیها
آسمان به جای پرندگان
و من به جای کسی که هرگز نخواهم بود.
اندیشههای موازی
جای سلوک سنگ را در دیوار
پر نمیکنند
و حفرههای خالی
تا به ابد گشوده خواهد ماند.
زمین
به جای زمینیها
و آب به جای آبیها
آسمان به جای پرندگان
و من به جای کسی که هرگز نخواهم بود.
اندیشههای موازی
جای سلوک سنگ را در دیوار
پر نمیکنند
و حفرههای خالی
تا به ابد گشوده خواهد ماند.
زمین به جای زمینیها
سخن میگوید
و رود به جای ماهیها هست
و آسمان به جای پرندگاناش.
در میوههای کاج چنان مینگرم
که گویی درختی بودم
و از انگشتانم فروچکیدند
در زمین چنان مینگرم
که گویی از بطن آن روییدهام
در آسمان چنان مینگرم
که دنبالهی آبی دستهایم هست
و به جای من خواهد بود.
همه چیز میرود
آفتاب میرود
سنگ میرود
مورچه میرود
آفتاب و سنگ و مورچه
با گذر از پیاده رو
میروند
سوار باد که نیست
سوار باد که نیست
میخواستم چیزی بگویم
اما درختان به جای من میگفتند
میخواستم سفر کنم اما
باد به جای من سفر میکرد
میخواستم که باشم
اما جهان، به جای من بود
به جای تمام نگفتنها
و نبوییدنها
و نبودنهایم
جهان بود و
سخن میگفت.
من معتقد نیستم که نفرت چیزِ بدی باشد.
من معتقدم همه چیز سلبی است، و پیش رفتن در چیزی، لاجرم مرهونِ نفرت از چیزی دیگر است.
من از همهی چیزهای زیاده از حد متنفرم.
بیش از همه از مذهب، مرام، ایدئولوژی، ایسم، سنت، مرید و مرادبازی، سلطنتطلبی، چپبازی، هنرمندبازی، آدمِ خوببازی.
من از همهی ماسکها و بازیهای این دنیا متنفرم، و برای همین حاضرم در تمامِ نوشتههایم خودم را هم نفی کنم و ماسکهای خودم را کنار بگذارم.
من به هیچ حقیقتی باور ندارم، مگرِ حقیقتی که در سکوتِ ذهن پدیدار شود و خودش حرف بزند و من به جایش حرف نزنم. من در پیشگاهِ حقیقت هیچ چیز نیستم و نمیتوانم راجع به هیچ چیز نظر دهم، من آگاهیِ نابی هستم که به هیچ چیز تعلق ندارد، و همین که زبان باز کنم و حرف بزنم (مثل همین الان که دارم مینویسم) این آگاهی محدود میشود. من مجموعهای از امکاناتِ نامحدود هستم، که چون بالاخره یکی (و فقط یکی) از آنها قرار است محقق شود و در ظرف زمان و مکان قرار گیرد، تن به محدودیت دادهام. اما پذیرشِ همین محدودیت، مرا به نامحدودیت وصل میکند و کمکم میکند که خودم باشم، و ماسکهای تهوعآور و بزک و دُزکهایم را هی دور بریزم و هی دور بریزم. من هیچ چیز نیستم.
رابطهی من با تو رابطهی تنگاتنگی بوده. در مواقعی از زندگیام معجزه نشانم دادهای. از کودکی با تو حرف زدهام، بیشتر اوقات از مشکلات گلایه کردهام، تلاش کردهام راضی نگهات دارم، تو بیشتر اوقات ناراضی بودی، تلاش کردهام بندهی خوبی باشم، بندگی کردهام، سی سال بندگی کردهام، چشم به راه پاداشها و معجزات تو بودهام، از آزردنِ آدمها خودداری کردهام و در عوض تا دلت بخواهد آزرده شدهام، چون این کار مطابق تعالیم تو بوده، در موارد بسیاری روزهداری کردهام، جلو سکشوالیتهام را گرفتهام، در تنگدستترین حالتِ ممکن به آدمها پولهایی دادهام که میدانستم برنخواهد گشت، خلاصه همه غلطی کردم که تو راضی باشی.
اما الان در موقعیتی از زندگیام هستم که دیگر حالم از تو دارد به هم میخورد، چون تو من را محروم و ضعیف نگه داشتهای، و محتاج و بیچاره. از این که احتیاج و بیچارگی و فقر فضیلتام باشد خسته شدهام، و احساس میکنم تنها راهِ عبورم از این وضعیت این است که تو را بکشم؛ که بپذیرم که تو از همان اولش هم وجود نداشتی، که صدای خود من بودی، و من بینِ صدایِ درونم و تو، بینِ خودم و تو دوگانگی میگذاشتم. نمیخواستم بپذیرم که تو خودِ منی، چون احتیاج به والد داشتم، احتیاج به یکی داشتم که مراقبم باشد، که بهم بگوید درست و غلط چیست. از این حرکتی که میخواهم بکنم خیلی ترس دارم، چون تمامِ سرچشمهی شرارتِ درونم را آزاد میکند، اما میخواهم تو را بکشم، میخواهم از تو بگذرم که به خودم برسم. خیلی دردناک است، احساس میکنم مثلِ کشتنِ پدر و مادرم میماند این کار، اما هیچ چارهای ندارم، از بدبخت و درمانده بودن خستهام، حس میکنم در یکی از حساسترین برهههای درونی خودم واقع شدهام.
اگر تو را نکشم تا ده سال دیگر هم وضع به همین منوال باقی خواهد ماند. خیلی برایم دردناک است، همانطور که ترکِ سیگار دردناک بود، همانطور که ترکِ هر نوع وابستگی دردناک است، اما تو، به این شکلی که تا امروز بودهای دیگر به دردم نمیخوری. خداحافظ خدای بچگیهایم، خداحافظ خدای بدبختها و بیچارهها، تو را با بندگانِ ضعیفت که همیشه شکست میخورند تنها میگذارم، تو اگر طرفدارِ ضُعفا بودی نمیگذاشتی ج.ا سر کار باقی بماند، ضعفا باید خودشان به داد خودشان برسند. تا وقتی به تو باور دارند ج.ا همچنان سر کار است. تو را با بندگانِ بدبختت تنها میگذارم و به راهِ قدرت و شرارت میروم، خداحافظ.
من از دریافتِ محبت ناتوانم. اصولاً از دریافتگری ناتوانم. من میتوانم به آدمها محبت کنم، زیاد هم میکنم - این را از روی ادعای آدم خوب بودن نمینویسم، این ویژگی ذاتی من است و تلاشی برایش نکردهام- ، اما نمیتوانم محبت بگیرم، و این مشکلِ دیگران نیست، مشکل خودم است. وقتی یکی از من یا کارم و ... تعریف میکند، دستپاچه میشوم، نمیدانم چطور واکنش نشان بدهم، سریع سعی میکنم یک تشکری چیزی کنم و خودم را از این موقعیتِ لذتبخش اما ناخوشایند بیرون بکشم. این چیزی که مینویسم، قسمتِ خیلی پیچیدهای از روح و بدنِ من است.
من در خلوتم میدانم که چقدر آدم فوقالعادهای هستم، این را مخصوصاً الان خیلی بیشتر از قبل متوجه شدهام، من میدانم که مثلاً در زمینهی کاری خودم چقدر عمیقاً کافی و خوب هستم، من بهترین موسیقیها را نوشتهام، بهترین متنها را نوشتهام، بهترین هنرجوها را تربیت کردهام، اما بازخوردِ کارِ عمیق و خوب خودم را نمیتوانم از جهانِ بیرون دریافت کنم، نه چون آدمها بد و قدرنشناس هستند، چون من نمیتوانم نسبت به خودم قدرشناس باشم، چون نمیتوانم از آدمها توجه دریافت کنم، چون توجه دریافت کردن من را در موقعیتِ ناامن قرار میدهد، و ناخودآگاه کاری میکنم که از چنین موقعیتی فاصله بگیرم.
من از نزدیک بودن به یک نفرِ دیگر میترسم، این متاسفانه ویژگیِ من است و باعث شده تا روابطِ خیلی کمی را در زندگیام تجربه کنم. بارها شده که فردی از جنسِ مخالف، با نگاه کردن به شمایلِ من از بیرون جذبِ من شده، به سمتِ من آمده، اما ناخودآگاه، خودِ خودم، کاری کردهام که این جذابیت از بین برود، که از من فاصله بگیرد، نگذاشتهام کار به نزدیکیِ زیاد و همآغوشی بکشد، نه که عمداً باشد، ترسِ عمیقِ درونی بوده. ترسیدهام که کافی نباشم، ترسیدهام که آن آدم لختِ من را ببیند و کافی نباشم. من در سالهای تعیینکنندهی عمرم، بسیار احساسِ ناکافی بودن دریافت کردهام، و خیلی برایم سخت است که از این احساس خودم را بیرون بکشم، خیلی به آن عادت کردهام، من عمداً خودم را در حاشیه قرار میدهم که کسی نزدیک نیاید که ببیند چقدر تنها هستم و چقدر احتیاج به محبت دارم، عمداً خودم را به بینیازی میزنم که کسی وارد منطقهی آسیبپذیرِ جنگزدهام نشود.
من در کارِ خودم تقریباً از هر کسی که در این شهر میشناسم بهترم، و با این حال به زندگی در سکوت و ناشناختگی و درآمدِ کم قناعت کردهام، چون باز هم ترسیدهام که قدرِ واقعیام شناخته شود. ترسیدهام که اگر مردم بفهمند چقدر خوبم، بعد جواب توقعاتشان را چطور بدهم. برای این که بدهکارِ مردم نشوم، پیشاپیش خودم را از تعریف و تمجید آنها دور نگه داشتهام.
این چیزهایی که نوشتم، تلخترین و عمیقترین زخمهای درونیام بود که هیچوقت جرات نکردهبودم روی کاغذ بیاورمشان.
آدمِ از پا افتادهی بدبختی را پیدا میکنیم، یکی را که بدبختتر از خودِ ماست، دستِ یاری به سویش دراز میکنیم، و احساس قدرت و احساس خوب بودن سر تا سر وجودمان را دربرمیگیرد، خیالمان راحت است که جای ما امن است و غرق نمیشویم، غرق شدن مال آن آدم بدبخت کناری است، خیالمان راحت است که ما خوبیم، سرشار از نوعدوستیِ مهوع میشویم.
مدتی بعد، همان از پاافتادهی بدبخت پیدایش میشود، دیگر بدبخت نیست، قوی شده، از مرداب نجات یافته، دیگر محبتی نسبت به او احساس نمیکنیم، احساسِ خطر میکنیم، حالا او خوب است و ما موقعیت خودمان را متزلزل میبینیم.
انسان همینقدر بدبخت و بیچاره است، انسان آنقدر بدبخت است که دائم بدبختی و فسادِ دیگران را میخواهد تا بتواند خودش را خوب و کافی ببیند. انسان برای فرار از مرگ و برای آن که مطمئن شود هنوز زنده است، هیچ چارهای جز مقایسهی خودش با مردگان ندارد.