رابطهی من با تو رابطهی تنگاتنگی بوده. در مواقعی از زندگیام معجزه نشانم دادهای. از کودکی با تو حرف زدهام، بیشتر اوقات از مشکلات گلایه کردهام، تلاش کردهام راضی نگهات دارم، تو بیشتر اوقات ناراضی بودی، تلاش کردهام بندهی خوبی باشم، بندگی کردهام، سی سال بندگی کردهام، چشم به راه پاداشها و معجزات تو بودهام، از آزردنِ آدمها خودداری کردهام و در عوض تا دلت بخواهد آزرده شدهام، چون این کار مطابق تعالیم تو بوده، در موارد بسیاری روزهداری کردهام، جلو سکشوالیتهام را گرفتهام، در تنگدستترین حالتِ ممکن به آدمها پولهایی دادهام که میدانستم برنخواهد گشت، خلاصه همه غلطی کردم که تو راضی باشی.
اما الان در موقعیتی از زندگیام هستم که دیگر حالم از تو دارد به هم میخورد، چون تو من را محروم و ضعیف نگه داشتهای، و محتاج و بیچاره. از این که احتیاج و بیچارگی و فقر فضیلتام باشد خسته شدهام، و احساس میکنم تنها راهِ عبورم از این وضعیت این است که تو را بکشم؛ که بپذیرم که تو از همان اولش هم وجود نداشتی، که صدای خود من بودی، و من بینِ صدایِ درونم و تو، بینِ خودم و تو دوگانگی میگذاشتم. نمیخواستم بپذیرم که تو خودِ منی، چون احتیاج به والد داشتم، احتیاج به یکی داشتم که مراقبم باشد، که بهم بگوید درست و غلط چیست. از این حرکتی که میخواهم بکنم خیلی ترس دارم، چون تمامِ سرچشمهی شرارتِ درونم را آزاد میکند، اما میخواهم تو را بکشم، میخواهم از تو بگذرم که به خودم برسم. خیلی دردناک است، احساس میکنم مثلِ کشتنِ پدر و مادرم میماند این کار، اما هیچ چارهای ندارم، از بدبخت و درمانده بودن خستهام، حس میکنم در یکی از حساسترین برهههای درونی خودم واقع شدهام.
اگر تو را نکشم تا ده سال دیگر هم وضع به همین منوال باقی خواهد ماند. خیلی برایم دردناک است، همانطور که ترکِ سیگار دردناک بود، همانطور که ترکِ هر نوع وابستگی دردناک است، اما تو، به این شکلی که تا امروز بودهای دیگر به دردم نمیخوری. خداحافظ خدای بچگیهایم، خداحافظ خدای بدبختها و بیچارهها، تو را با بندگانِ ضعیفت که همیشه شکست میخورند تنها میگذارم، تو اگر طرفدارِ ضُعفا بودی نمیگذاشتی ج.ا سر کار باقی بماند، ضعفا باید خودشان به داد خودشان برسند. تا وقتی به تو باور دارند ج.ا همچنان سر کار است. تو را با بندگانِ بدبختت تنها میگذارم و به راهِ قدرت و شرارت میروم، خداحافظ.
- ۰۴/۰۲/۱۰