مانند هر کسی که در این شهر، حسِ غربت دارد
من نیز به باشگاه میرفتم، و سَرشانه میزدم
و آهنگهای فرامرز اصلانی را در ذهن زمزمه میکردم؛
آنگاه در سکوت، به خانه بازمیگشتم، ظرف میشُستم
اسکاچ را سه بار، منظم، در مایعِ ظرفشویی میغلطاندم
و نقشِ آفتاب را در استکانِ شکسته میجُستم، که خاموش بود اما صدا میداد
چیزی مانندِ هوا، مابینِ زمین و پایههای میز در جریان بود،
و باد را با خود از ارتفاع به سطحِ صاف میآورد، و سطحِ صاف را به ارتفاعِ بودن میبُرد
و این جریانِ خالی را هزار هزار بار تکرار مینمود؛
تا در تکرار، چیزی از جنسِ آفتاب، شکسته باشد، و شکستگیاش را به اشیاءِ وارونه سرایت دهد:
چقدر حرف هست، چقدر حرف هست که میخواهم بگویم،
میخواهم به جای اشیاء حرف بزنم، به جای پرندگان، به جای مرگ که همواره ساکت است و منظم.
در این سطور طولانی شعری نهفته است، برای زنی که دوستش میداشتم، و شیء شد، آیینه شد، محیط شد،
محیطِ بستهی من طرحی از طراوت بود، و در طراوتِ آیینهها، بخارِ آب به جریانِ رود میپیوست
و در طراوتِ رود، ماهیانِ منتظر، به جستجوی آب میرفتند
و در طراوتِ آب، تکرارِ منظم بود.
مانند هر کسی که در این شهر، کمی حسِ غربت دارد
من نیز سودای مهاجرت داشتم؛
با کولهپشتی و کفشهای سفیدِ گرهِ خورده
میخواستم همراهِ دُرناها باشم؛ که طولِ اقیانوس را
در کسری از زمان طی میکنند؛
بی آن که از جایی به جای دیگر پای گذاشته باشند
بی تصورِ جابجایی، و یا حتی جابجاییِ تصور.
میخواستم کمی، فقط کمی از خودم باشم
که هنگامِ مرگ گمشده بود
و در زایشِ ابرها میرفت که باران شود
و در فرو ریختنِ باران، میرفت که جذبِ زمین شود
و در مجذوبیتِ زمین، عین جاذبه بود،
و خود را میبلعید تا به خود بپیوندد.
ای ترانههای ایرانی؛ ترانههای شاد؛ ای نغمههای تار و سهتار
که در مجالسِ فرحانگیز، اندامِ نور را میرقصانید
و ای ترانههای غیرایرانی، ترانههای غریبه،
که در مجالسِ فرحانگیز، نورِ سیاه میپاشانید؛
دیگر چیزی از تاریخ نمانده است؛
نه ایران و نه غیرِ ایران؛ نه رقص و نه غیر رقص؛
نه ثبت و نه انکار، نه طرح و نه تردید.
ما در انتهای زمان ایستادهایم؛
آنجا که کودک، از نو به دنیا میآید
و از تصورِ آنچه هست، به خویش میلرزد
و از تصور آنچه نیست، میگرید.
- ۰۳/۰۱/۰۷