امشب رومئو و ژولیتِ چایکوفسکی را بعد از مدتها میشنیدم -البته با یک گوش، چون گوشِ چپم معیوب است و شنبه وقت دکتر دارم-
چند نکته توجهم را جلب کرد که اینجا مینویسم.
رومئو و ژولیت از چایکوفسکیِ جوان است، با تمامِ زیبا بودناش در قیاس با آثار متاخر چایکوفسکی خامدستانه است اما ویژگیهای آثارِ بعدی آهنگساز را همچنان در خود دارد. مثلاً:
1- تمِ لارنس راهب (کُرال بادی-برنجی) دقیقاً مشابه کرالِ بادی برنجی است که در قسمتِ دولوپمان موومان اول سمفونی 6 میشنویم، با همان درونمایهی مذهبی و آمینگونه.
2- ارکستراسیون اثر، به خصوص در قسمت بسط و گسترش - مثلاً ضدضربهای سنج، پاساژهای سریع زهیها و ... - کاملاً همان روشی است که هم در موومان آخر سمفونی 4 و هم در بسط و گسترش سمفونی 6 دیده میشود.
3- درونمایهی رومئو و ژولیت، جدایی و فراق است، همان چیزی که ظاهراً بسیار مورد علاقهی چایکوفسکی است. نوعی حسرت ابدی و شکست انسان در برابر سرنوشت. ضرباتِ تیمپانی در انتهای رپریز - دقایق پایانی قطعه- گویی مارش عزایی را همراهی میکند که باز هم مشابه همان چیزی است که در انتهای سمفونی 6 میشنویم، با گامهای پایینرونده که زهیها به صورت پیتزیکاتو اجرا میکنند.
اما چه چیزی برای من در رومئو و ژولیت خامدستانه است؟ این دیگر نظرِ خیلی شخصی من است:
1- ارکستراسیونِ چایکوفسکی در رومئو و ژولیت به قدرتِ سمفونیهای 4 تا 6 نیست، رنگها به نظرم خیلی جاها تفکیک پذیرند از هم - در یک ارکستراسیونِ برتر، رنگها چنان در هم میآمیزند که یکی میشوند، نقطهی خالی ندارند-
2- از نظر فرم، بسط و گسترشِ ناقصی دارد، شنونده را به آن ارگاسمی که باید نمیرساند، به نوعی احساس میکنی «هنوز جا داشت».
و در پایان: کسانی که مرا میشناسند - که فعلاً هیچ کس نیست- میدانند که چایکوفسکی بزرگترین معشوق من در موسیقی دوران رمانتیک و شاید در تمام دورانهاست - آن سه نفر خدا، باخ و موتسارت و بتهوون را حساب نکنیم- حسِ همذاتپنداری و فهمِ درونیام از این بشر بیانتهاست و فکر میکنم که روحِ چایکوفسکی دستنیافتنیترین روحهاست از جهتِ پاکی و معصومیت، و تیرگیای که از جنسِ همین معصومیت است. در این روزهای تاریک تنها پناهِ آدم میتواند خودِ تاریکی باشد و نه اتفاقاً نور - که نور از جنسِ امید است و امید از جنسِ رنج و رنج از جنسِ نرسیدن-