مهران عزیزم!
اول، ببخش که این نامه را با اسم تو شروع میکنم
هرچند که کلماتی که خواهم نوشت هیچ ربطی به تو ندارند! نامِ تو را آوردم
چون تصورِ حضور تو کلماتم را گرم میکند، گویی صدای من به گوش تو میریزد و
از دهانِ تو (دهانِ دوبارهی تو) منعکس میشود و باز به گوش خودم
برمیگردد. (از همانجا کامد آنجا میآید...)
دوم، من سندرم بیداری
مزمن دارم. سالهاست که این مرض را مثل علامتی به دوش میکشم، گویی داغِ
گناهانِ پدرانم، و گناهانِ تمام نسلهای بشر است که در قالبی به نام
«بیداری» ریخته میشود و به چشمهای من میچسبد. من قرار نیست بخوابم زیرا
بشر گناهکار است. و گناه، مثلِ مایع ولرمِ لزجی در تن زمین میدود و ریشهی
گیاهان را قلقلک میدهد و آنگاه نباتات از زمین میرویند. و گناه تمامِ
نیستهای جهان را هست میکند. تاوانِ این گناه بیداری است. بیداری است و
هشیاری.
سوم: خواب میتواند حلالِ مشکلات باشد (حداقل برای 6 یا 7
ساعت)، در خواب انسان با نفسِ خودش یکی است و دوگانگی در میان نیست. اما من
این راهِ حل را نمیپسندم. جای چیزی در آن خالی است که مرا اقناع نمیکند.
آن هم اختیار است. تمامِ صلح و آرامش آدم در خواب اجباری و ناشی از وضعیت
فیزیولوژیک است. نه! من آن خوابی را میپسندم که در بیداری باشد. یعنی در
آن واحد بیدار باشم و خواب. ببینم و نبینم! ببینم که نمیبینم!
قبلاً
هم گفتهام، والاترین مرتبهی دانایی در نظرم آن است که انسان، «دانسته»
نداند! همچنان که دربارهی سیر تکامل آدمی میگویند وقتی پیر شوی به
کودکیات برمیگردی.
اما این حقیقت اعظم، این خواب در بیداری کجاست
که پیدایش نمیکنم؟ در برگ گلی در رشتهکوههای هیمالیا یا گیاهی جادویی در
سواحل بنارس؟ یا شاید زیرِ همین مبلی که بر آن لم دادهام و این سطور را
مینویسم.
در موردِ «دانایی» یک چیز دیگر هم هست که دارم سعی میکنم
بگویمش اما هنوز نوکِ زبانم است. ببین، وقتی مولوی میگوید «باده از ما مست
شد نی ما زِ او»، انگار نور نه از جهانِ بیرون بر من، که از من بر جهان
میتابد. میخواهم بگویم، آن کس که «دانسته» نمیداند، گویی به این راز دست
یافته، یعنی کنترلِ دانایی خود را دارد و نور را بر هر جا که میخواهد
میتاباند و جهان برای او بازیست.
آیا درست گفتم؟ آیا از این کلمات
سوء برداشت نخواهد شد؟ نمیدانم، اما اکنون حس میکنم ذهنم آرام گرفته و
میتوانم بالاخره به خواب فرو روم، همان خوابی که همهی مردم میشناسند و
دوستش میدارند.