احساس میکنم در هر دورهای از زندگیام کلیدواژههایی داشتهام. مثلاً تا همین دو سه سال پیش کلیدواژههایم «فلسفه» و «دیالوگ» بود. حالا مهمترین کلامِ زندگیام صبر است. احساس میکنم در صبری عمیق فرو رفتهام که زمان را از حرکت میایستاند و مرا در خلسهای سنگین با زمان و فضا یکی میکند، گویی که در حوضچهای از شیرِ داغ شناورم. آنقدر درد برایم مکرر شده که دیگر احساسش نمیکنم، گویی با آن یگانه شدهام، و آنقدر صبر سنگین شده که دیگر منتظرِ سرآمدنش نیستم. دیگر نمیخواهم سکوتم بشکند، حتی کلمهای بر زبان بیاورم، دیگر در حضور دیگران احساس تنهایی نمیکنم، چون که تنهایی تصوری است مبتنی بر ضدِ خود، و چیزی به غیر از تنهایی اصلاً وجود ندارد.
بگذار جسمی شناور باشم با قلبی دردآلود، بگذار سکوتی سیال باشم، بگذار زنگ مکررِ شب باشم یا ابری که از فرازِ ابری دیگر میگذرد.
اینجا خالصترین مفهومِ «خود» رخ مینماید: خود، هیچ چیز نیست! خود، وجود ندارد.
خود دروغ است. و دروغ خالی است. و خالی آبستن است. آبستنِ تصور.
تصوراتِ من از خونِ تازه میآید
و خون تصورِ خام است، غرقه در سیلان
دروغ پختن من ناشی از تمامِ من است
دروغ، خونِ خیال است، خونِ سرگردان!
تو ای تناهی عریان که سخت میگریی
تنن تنن تننا تاننا تنا حیران!
اگرچه غرقِ فسادم، دقیق میدانم
که خون میوهی فاسد، دقیقهایست دوان!
- ۹۸/۰۴/۱۱