سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

من فکر می‌کنم مسیرِ رشد معنوی آدمها مستقیماً از کشفِ نیروی جنسی‌شان می‌گذرد. حالا این کشف یا در مواجهه با جنسِ مخالف و از طریقِ سکس صورت می‌گیرد، یا برای بعضی دیگر از آدمها (که اقلیت‌اند و حتماً پتناسیل روحی بالایی دارند) در تنهایی و از طُرُق دیگر اتفاق می‌افتد. برای خودِ من دیالکتیکِ این دو وضعیت حاکم است، یعنی عادت دارم که چند سالی تنهایی بکشم و در تنهایی روی خودم کار کنم، بعد که شدیداً تشنه‌ی رابطه شدم، رابطه خود به خود برایم اتفاق می‌افتد، بعد توی رابطه احساس خفگی می‌کنم و اتفاقاتی می‌افتد که به تنهایی‌ام برمی‌گردم. کلِ این پروسه دردناک است، اما هر بار دردش کمتر از دفعه‌ی قبل می‌شود و شناختی که از قضیه دارم بیشتر. من فکر می‌کنم سکس کردن برای رسیدن به ارگاسم نیست، آن چیزی که واقعاً اتفاق می‌افتد (باید بیافتد) این است که مرد کشف کند که چقدر واقعاً مرد است (از طریقِ احساس قدرت) و زن هم کشف کند که چقدر زن است (از طریقِ قدرت خودش). حالا این که سکس بیرونی است، اما درونِ خودِ ماها مردانگی و زنانگی وجود دارد، و مرد و زنِ درونمان دائم در حال سکس‌اند. 

رابطه‌ای که آدم با جنسِ مخالفش برقرار می‌کند، تا وقتی به خودآگاهی نرسیده، تقریباً کُپی رابطه‌ی والدینش می‌شود. من در خانواده‌ای بزرگ شدم که مادری کاملاً مذهبی و پدری کاملاً لائیک داشتم که هر کدام در دو جبهه‌ی کاملاً متفاوت روی ذهن من کار می‌کردند. میراث مادرم زنانگیِ درونم بود، خلاقیتِ هنری بود، کانسپت خدا بود، خدایی که تو در برابرش مثل یک زن سنتی در برابر مرد، پذیرنده و مُطیع هستی، فرمان می‌دهد و اطاعت می‌کنی، جایزه می‌دهد و مجازات می‌کند، به او عشق می‌ورزی، او آسمان است و تو زمین. میراثِ پدرم بر عکس، عصیانگری بود. میراثِ پدرم این بود که «خودت خدا هستی، بلند شو، نگذار زن روحت را قبضه کند، بجنگ، تسلیم نشو». 

بعدها که بزرگتر شدم، این جنگ در درونم ادامه یافت. چون که از یک طرف به منابعِ عرفانیِ ادبیات فارسی دسترسی پیدا کردم و با معجزه‌ی عشق آشنا شدم؛ و از آن طرف با فلسفه‌ی غرب آشنا شدم و فهمیدم که این دو دنیا چقدر به صورت پایه‌ای با هم فرق دارند. جنگِ پدر و مادرم با هم، در درونِ من تبدیل به جنگ نیچه و مولوی شد. یکی از مرگ خدا می‌گفت، آن یکی از نیِ جداافتاده از اصلِ خویش. می‌توانم بگویم در زندگی‌ام زیاد اینطرفی و آن طرفی شدم و هی جنگیدم و جنگیدم. رابطه‌ام با زنان هم به دلیل همین جنگ به سرانجام نمی‌رسید، چون رابطه‌ی زن و مردِ درونیِ خودم بالانس نبود. 

این داستان ادامه داشت، تا همین چند وقت اخیر که حس می‌کنم برای اولین بار جنگِ اضدادِ درونم را پذیرفته‌ام، و تازه با تمام وجودم حس کرده‌ام که بین «خدا مرده‌است نیچه» با خداپرستی مولوی هیچ فرقی نیست. بینِ آبجو خوردن پدرم با نماز خواندن مادرم هم هیچ تفاوتی نبود، هر دو خدای خود را می‌پرستیدند، زیرا به راهِ اصیل خودشان می‌رفتند. برای اولین بار می‌توانم این دو نفر را ببخشم، و از این طریق به بخشایش خودم برسم. 

  • ۰۴/۰۴/۲۷
  • س.ن

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی