در پلکانِ تیره زنی اندوهگین است.
- یادم میآید عمهای داشتم که مُرد
در حالی که میپرسید: آیا هر چیز علتی دارد؟-
در پلکانِ تیره مردی اندوهگین است
او الهیاتِ شفا را میخواند با ریشِ دراز و یشمِ مجعد.
- یادم میآید معلمی داشتم که با خودروِ پرایدِ سیاه،
حیاطِ دبیرستان را دور میزد-
در پلکانِ تیره عصایی است که مار نمیشود
- یادم میآید که تاریکی سطحِ لُجه را فرا میگرفت
و فراموش میکردیم...-
- ۹۹/۰۱/۳۱