سکوت
اتفاقی است
که گاهی میافتد
مثل افتادن سنگی در حوض.
آنگاه، همه چیز پایان میپذیرد
آنگاه ما نیز
پایان میپذیریم.
سکوت
اتفاقی است
که گاهی میافتد
مثل افتادن سنگی در حوض.
آنگاه، همه چیز پایان میپذیرد
آنگاه ما نیز
پایان میپذیریم.
ای خداوند
با من سخن بگوی
آن گونه که با زنبور سخن میگویی
و با شبنم صبحگاهی
و با کودکانی که هنوز از مادر نزادهاند.
ای خداوند با من سخن بگوی
با زبان سکوت.
سرانجام یک شب
در جادهی دراز
خواهم رفت
و گیاهان جنگلی را
خواهم بویید
و نفسهایم را بخار خواهم کرد
و بخار نفسهایم را
با دود و باران خواهم آمیخت.
سرانجام یک شب
به راهی خواهم رفت
که پیش از این هرگز
نرفتهبودم.
ای خداوند بر ما ببخشای
چرا که دستهای ما از گناه فرسودهست
و گامهایمان از اشتباه،
اما همچنان گناه و اشتباه را
چون آیینی کهن به جای میآوریم
و گیاهان جنگلی را دم به دم میسوزانیم
و چشمهایمان به دیدار شیاطین عادت نمودهاست.
بریده سخن میگفت
مثلِ برگی که از شاخه افتاده باشد.
آفتابِ سرِ ظهر
بر پلکانِ پارک میافتاد
و سوختنِ سایهها
تکرارِ آفتاب بود.
با خود گفتم:
من نیز روزی خواهم سوخت
و از درونِ من دیگر کسی سخن نخواهد گفت
و سایهبانِ تماشا به خواب خواهد رفت
و موجهای دریا را
دیگر کدام رفتگر جارو خواهد کرد
و تکههای زبان را
دیگر کدام کتاب خواهد نوشت
و بر کدام برگ، نامِ مرا زمینِ زیر پایم
درج خواهد کرد.
بریده سخن میگفتم
و انحنای پرسش، خود مرا میبُرد
و موجهای آبی مرا
به آسمان میپیوستند
و آسمانِ بالای سرم
زمینِ زیر پا میشد.
این که آیا پدیدهای به عنوان «خدا» وجود خارج از ذهن دارد یا ندارد، قابل بحث نیست. اما پدیدهای به عنوان خدا در درون انسان وجود قطعی دارد؛ خدا همان وحدت آغازین است؛ خدا درونیترین صدای درون تو است. وقتی ارتباطِ تو با این صدای درونی خوب است، خدا تو را دوست دارد، مورد رحمتِ خدا قرار گرفتهای، وقتی این ارتباط مخدوش میشود، حس میکنی که رحمتِ خدا از تو منقطع شده.
ما این صدای درونی را در فرآیندِ بزرگ شدن و اجتماعی شدن به تدریج گُم میکنیم. با رشدِ ایگو و هویتِ فردیمان به عنوان انسان، وحدتِ آغازین جای خود را به کثرت میدهد. آینهای که صاف و یکپارچه بود، میشکند و هزار تکه میشود. تا حدی که گاهی صدای ذهنمان را با صدای درون اشتباه میگیریم. فکر میکنیم آنچه ذهن میگوید صدای خداست. فکر میکنیم آنچه مذهب میگوید صدای خداست. یا آنچه قانون میگوید، یا اخلاق میگوید، یا فلسفه میگوید. خودِ صدای ذهن هم هرگز صدایی یکپارچه نیست، صدایی هزار جهت و هزار تکه است؛ احساس نقص میکند، دائم به دنبال تکمیل خودش و رسیدن به قطعیت است، و هرگز نمیرسد.
بنابراین، فرایند جستجو برای یافتنِ خدا، فرایندی سلبی است و نه ایجابی. باید صدای ذهن را خاموش کرد، باید هزاران صدای اطراف را خاموش کرد، تا بلکه چیزی از آن یگانه (که خودمان باشیم) پیدا شود. این در حالیست که مکاتبِ فلسفی و مذاهب، دائم به این صدای ذهن دامن میزنند و آن را چندتکهتر میکنند.
وقتی صدای ذهن، برای لحظاتی در نتیجهی مراقبه و تمرین سکوت درونی خاموش میشود، تازه به این نتیجه میرسی که اصلاً چیزی نبوده که بخواهی به دنبال آن بگردی. همه چیز همینجا و در همین لحظه و همین مکان است، اصلاً نقصی نداشتی که بخواهی آن را کامل کنی. بلکه دقیقاً به همین شکلی که هستی، با همین نقصها، با همین هویت، تو خودِ خدا هستی.
فرایندِ کمال، فرایند برطرف کردنِ نقصها نیست، بلکه فرایند دیدن و پذیرفتن آنهاست.
بیش از آن سوختهام
که از من درختی باقی باشد
بیش از آن بودهام
که با دریاها یکی شوم
بیش از آن گریستهام
که در شنزار جاری باشم
تنها تو ماندهای
پیش از آن که من باشم
پیش از آن که تو را به خویش
فراخوانده باشم.
نمکهای خشک
نمکهای دریایی
نمکهای دندان به دهان آمیخته
در تالاب گیاه و برگ.
نمکهای کوهی
نمکهای سنگی
نمکهایی که از اقیانوس میآیند
و حرفهای کهنه را
چون ماهیان مرده بر خاک میریزند.
دریا پر از انتظار است و
دهان من پر از نمک
و آسمان پر از حرفهای نگفته و
هرگز نشنیده.