همه چیز به رابطهی من با خودم برمیگردد، نه رابطهی من با دیگران. وقتی که رابطهام با خودم خوب است، احتیاج به هیچ خری ندارم که وارد خلوتم شود و آرامشم را به هم بزند. احتیاج به دیگری از جایی شروع میشود که رابطهام با خودم به هم میریزد. پس مشکلِ من (در مواقعی که احساس مشکل میکنم) خلاء یک آدم دیگر نیست، مشکلم ورِ سرزنشگر ذهنم است که میگوید «باید یک آدم دیگر باشد»؛ در حالی که در جهان واقعی، در جهان خارج از ذهن من احتیاج به بودنِ هیچکس ندارم.
سی و یک سال با غم و شادی زندگی کردهام و هیچکدام از غمهایم باعث مرگم نشدهاند، پس طبیعتاً بعد از این هم چنین نخواهد شد. هر چه غم و اندوه کشیدهام منشاء واقعیاش درون خودم بوده؛ منشاءاش احساس گناه بوده و صدای سرزنشگری که به من میگفته که «تو باید رنج بکشی». امروز، بعد از سی و یک سال، قفلهای روح من دارند باز میشوند، متوجه میشوم که آن صدایی که میگفت باید رنج بکشی صدای شیطان بود و نه خدا، متوجه میشوم که من نه تنها بد نیستم، بلکه فوقالعاده خوب و دوستداشتنی هستم و حق دارم که خشم خودم را سر آدمها خالی کنم. متوجه میشوم که رفتاری که مادرم با من داشته، واقعاً مریضگونه بوده، زیرا از طریق ایجاد عذاب وجدان کنترلم میکرده، و من به عذاب وجدان اجازه میدادم که رفتارم با سایر آدمها را نیز کنترل کند، زیرا به شدت از آسیب رساندن به دیگران وحشت داشتم؛ از این که دیگران حس بدی بگیرند وحشت داشتم؛ و نهایتِ تلاشم را میکردم، تا با نهایت ظرافت، با لبخندهای ساختگی، با رفتارهای شدیداً حساب شده و محتاطانه اطرافیانم را راضی نگه دارم، نه فقط از ترس این که آنها تنهایم بگذارند، بلکه از ترسِ احساسِ شدیداً منفیِ گناهکار بودن و بد بودن. نتیجه این بود که تمامِ اطرافیان من دوستم داشتند، اما برایشان یک آدم کمرنگ یا نامرئی بودم، که انگار اصلاً وجود ندارد.
مدام از خودم میپرسیدم من که این همه استعداد و توانایی دارم، من که بهترین شعرها را مینویسم و بهترین موسیقیها را میسازم، من که اینقدر باهوش و تحصیلکرده و خلاقام، چرا هرگز به چشم بقیه نمیآیم، و جواب خیلی ساده بود، چون به طرز وسواسگونه و ابلهانهای برایم مهم بود که به چشم بقیه بیایم، به طرز وسواسگونهای دیگران برایم مهم بودند و تخطی از قانون دیگران تخطی از قانونِ خدا بود. در حالی که امروز نگاه میکنم، میبینم خب، این همه دیگران به زندگی من آمدند و رفتند، یک عده آمدند، یک عدهی دیگر رفتند، و هی این روند تکرار شد. هیچوقت رفتنِ آنهایی که رفتند، باعث نشد که من بمیرم یا حتی زیاد احساس تنهایی کنم. برعکس، رفتنِ خیلی آدمها از زندگیام باعث شد سبکبارتر و راحتتر شوم؛ پس چرا اینقدر میترسیدم که از دستشان بدهم؟ چون دیگران مرجع تایید من بودند، مرکز ذهن من بودند، هیچوقت مرکز و معیار ذهن من خودم نبودم. همیشه با یک معیار خارجی خودم را میسنجیدم. مثلاً، اگر پسرهای همسنِ من همه دختربازند، من هم باید مثل آنها باشم، اگر فلان جور لباس پوشیدن معیار است، من هم همانجوری بپوشم دیگر.
جالب است که در همان زمانها، در همان زمانی که اینچنین شدید به دیگران وابسته بودم، اتفاقاً کلی هم کتاب خوانده بودم، کلی نیچه و مولانا و داستایوفسکی خوانده بودم و میتوانستم راجع به مسائلِ شناختی و عرفانی دادِ سخن سر بدهم، اما اگر میتوانستم خود واقعیام را ببینم، متوجه میشدم که یک قفل بزرگ به پای روحم بسته شده؛ که هرگز نمیگذارد پرواز کنم. تمامِ شناختی که از آن دم میزدم دروغ بود، همهاش تظاهر بود، مولانا خواندنام تظاهر بود.
اکنون که این سطور را مینویسم، مدتی است که چنان تغییرات بزرگی در رفتارم با دیگران میبینم که باورم نمیشود. بعد از سالها دارم یاد میگیرم که متر و معیار زندگیام خودم باشم، که یک لنگر بزرگ درونم داشتهباشم که در طوفانها نگهم دارد. دارم یاد میگیرم که من مقصر نیستم، اگر پدر و مادرم مشکل دارند مسئولشان من نیستم، حتی روزی که از این دنیا بروند، من نباید احساس گناه کنم، من مقصرِ مردن آنها نیستم، تا زنده بودهاند دوستشان داشتهام، ولی گناهکار نیستم. من خوب هستم و احتیاج به هیچکس ندارم که خوب بودن من را تایید کند.
چقدر زیاد نوشتم و چقدر سبک شدم. واقعاً به مسیری که آمدهام افتخار میکنم. کمتر کسی شهامت آن را دارد که راهِ به این سختی را طی کند؛ آدمها ترجیح میدهند تا آخر عمرشان برده بمانند و با دردهایشان روبرو نشوند. من همانم که درد کشیده و باز هم میکشد، اما دیگر هیچ دردی او را از پا نخواهد انداخت.