من فکر میکنم که هرگز در زندگیام به اندازهی امروز سعادتمند نبودهام، و سعادتِ کنونیِ من نه از سرِ رسیدن به خواستهها، که از کشفِ رازِ نخواستن چیزهاست. حداقل در این لحظه، در این لحظهی خاص، من فکر میکنم که دیگر از زندگی و از خداوند هیچ چیز نمیخواهم، و از این که به من حیات بخشیده، و به من افتخار بودن در این جهان را داده عمیقاً سپاسگزار و ممنونم، و افتخار میکنم که از میانِ هزاران اسپرم، شانس آمدن به عرصهی حیات را پیدا کردهام، و این امرِ پرشکوه را ابداً از سرِ اتفاق نمیدانم.
من دیگر در پی آن نیستم که آدم مشهور یا بزرگی شوم، من در پیِ بدست آوردن عظمت نیستم، زیرا عظمت درون هر انسانی هست، اگر که بدآن بنگرد، و انسان هنگامی که به درونِ خود مینگرد بزرگ میشود و هنگامی که به بیرون، دچار حقارت میگردد. انسان برای بزرگ شدن نیازمندِ تلاش خاصی نیست، کافی است همان باشد که هست.
من فکر میکنم که زیستِ انسان برای معنادار شدن نیاز به تلاش خاصی ندارد، و کارِ ما نیست که معنای زندگی را اثبات یا حتی پیدا کنیم، بلکه کافی است که زندگی کنیم، به معمولیترین شکل ممکن؛ و بدین بیاندیشیم که زنده بودن هرگز اتفاقی نیست؛ چرا که زنده بودن، حیات یافتن، یعنی واقع شدن در امر «زمان»، همین که زمانمند شدی، یعنی از هستی انسانی برخوردار گشتهای و با امرِ الهی گره خوردهای.