کسی حرف مرا نمیفهمد
به جز مادرم، درخت
پس با او سخن میگویم
و از او و به یاد او
و عاقبت روزی در پناه او
به خاک خواهم شد.
کسی حرف مرا نمیفهمد
به جز مادرم، درخت
پس با او سخن میگویم
و از او و به یاد او
و عاقبت روزی در پناه او
به خاک خواهم شد.
عاقبت یک روز
در سایهی درختی خواهم مرد
که خود آن را کاشتهام.
ای خدای درخت
ای خدای کشتار
سفره بیارای که من هنوز
زندهام
و در پناه توام.
نخست دیدن
آنگاه شنیدن
نخست رفتن
آنگاه نرفتن
زیستن در سایه
و آنگاه بر تافتن
خاک را شکافتن
و به اشتیاق مردن،
ترتیب آرامش
در نور بنفش.
تو را دوست داشتن
و آنگاه مردن.
اما پیش از آن
نخست زیستن
آنگاه شنیدن و دیدن.
ای نور بنفش، ای آرامش.
اگر قیامتی باشد
حتما به زبان فارسی اتفاق میافتد
چرا که ما، فارسی زبانان
قیامت را به چشم دیدهایم
و در ذهنهایمان آن را نوشتهایم
و در دادگاههایمان آن را حکم کردهایم.
اگر قیامتی باشد
حتما به زبان فارسی اتفاق میافتد.
ای اتفاق بزرگ
که از دور میآیی
و با خود ابری از آتشفشان میآوری
و همچون قیامت بر شانههای ما خواهی بارید
ای اتفاقی که هنوز نیامدهای
و بر اسب بالدار سواری
و سوتزنان از راه میرسی
ای شب کویری
ای کوه.
من فکر میکنم که هرگز در زندگیام به اندازهی امروز سعادتمند نبودهام، و سعادتِ کنونیِ من نه از سرِ رسیدن به خواستهها، که از کشفِ رازِ نخواستن چیزهاست. حداقل در این لحظه، در این لحظهی خاص، من فکر میکنم که دیگر از زندگی و از خداوند هیچ چیز نمیخواهم، و از این که به من حیات بخشیده، و به من افتخار بودن در این جهان را داده عمیقاً سپاسگزار و ممنونم، و افتخار میکنم که از میانِ هزاران اسپرم، شانس آمدن به عرصهی حیات را پیدا کردهام، و این امرِ پرشکوه را ابداً از سرِ اتفاق نمیدانم.
من دیگر در پی آن نیستم که آدم مشهور یا بزرگی شوم، من در پیِ بدست آوردن عظمت نیستم، زیرا عظمت درون هر انسانی هست، اگر که بدآن بنگرد، و انسان هنگامی که به درونِ خود مینگرد بزرگ میشود و هنگامی که به بیرون، دچار حقارت میگردد. انسان برای بزرگ شدن نیازمندِ تلاش خاصی نیست، کافی است همان باشد که هست.
من فکر میکنم که زیستِ انسان برای معنادار شدن نیاز به تلاش خاصی ندارد، و کارِ ما نیست که معنای زندگی را اثبات یا حتی پیدا کنیم، بلکه کافی است که زندگی کنیم، به معمولیترین شکل ممکن؛ و بدین بیاندیشیم که زنده بودن هرگز اتفاقی نیست؛ چرا که زنده بودن، حیات یافتن، یعنی واقع شدن در امر «زمان»، همین که زمانمند شدی، یعنی از هستی انسانی برخوردار گشتهای و با امرِ الهی گره خوردهای.
دیگر نمیخواهم
از باد و آب و درخت بسرایم؛
چرا که ساندویچفروشِ میدانِ انقلاب
دیروز مُرد
و گاریِ شکستهی او
هنوز باقی است.
دیگر نمیخواهم از باد و آب بگویم
زیرا که باد نمیمیرد
زیرا که آب نمیمیرد.
ای ذرختی که
ریشههای سرد داری
و خاکِ سرد تو را احاطه کردهاست
ای درختی که آواز سر میدهی
و بادِ سرد تو را میپوشاند
ای درختی که با من سخن میگویی
و من هرگز نخواهم فهمید
ای درختِ بیپایان،
ای درختی که.
شاعر، وقتی یک امکانِ زبانیِ تازه را کشف میکند، چیز تازهای از خودش را کشف کرده، یعنی وجهِ هستیشناختی دارد؛ شاعر به وسیلهی زبان دوباره متوجه میشود که «هست»، دوباره به یک هستنده تبدیل میشود. اما همین امکانِ زبانی، وقتی که مستعمل شد، وقتی که شاعر تا تهش را استفاده کرده، تبدیل به ابزار میشود، مثل چاقویی که کند شده دیگر نمیبُرد، چون دیگر به قلب شاعر وصل نیست؛ پس باید دوباره پوست انداخته شود، و زبان از نو خودش را بیافریند. داستان شاعری من اینطور بوده که در یک دورههایی ناگهان شکفته میشوم و تعداد قابل توجهی شعر را در یک بازهی زمانی کوتاه مینویسم؛ بعد امکانِ زبانیای که در من شکوفا شده بود مستعمل میشود، یعنی حس میکنم که دیگر واقعی نیست، فیک است، پس تا مدت زیادی (گاهی چند ماه یا حتی یک سال) دوباره شعر گفتن را کنار میگذارم، تا وقتی که زبان خودش دوباره خودش را بزاید، نو شود. نمیدانم چطور این اتفاق میافتد، اما همیشه به هر حال به طور طبیعی اتفاق میافتد، نیازی نیست به آن فکر کنم؛ و چون شعر اولویت زندگیام نیست، همیشه حالِ خوبِ خودش را حفظ میکند و برایم هم مهم نیست که واقعاً شاعر خوبی هستم یا نه. فقط چیزی را که واقعاً هستم مینویسم، همیشه و در همه حال.
درختان در بهار
میشکُفند
و به آرامی فرو میریزند.
من نیز روزی در تو خواهم شکفت
و با وزشِ اولین بادِ پاییزی فرو خواهم ریخت.