سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

افتخار

 حداقل می‌توانم ادعا کنم که همواره با خودم صادق بوده‌ام. من شاید گناهکار باشم، اما هرگز خود را به بزرگترین گناه، یعنی دروغ نیالودم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

من و تو و مرگ

زمان گذشت 

و من و تو 

مثل دانه‌های برف

از هم بیگانه شدیم 

اما هنوز مثل ریشه‌های درختان 

یا قارچ‌های جنگلی 

ربطی دور به یکدیگر داریم

مثل دو تن که می‌دانند 

عاقبت یک روز

هر دو می‌میرند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

هرگز هرگز

برای گفتنِ چیزی زنده‌ام 

که هرگز نخواهم گفت. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

نخِ مرگ

خدای من 

مرا با نخِ مرگ، به خود گره زده‌ای 

و نخ هر دم کوتاه‌تر می‌شود 

و فاصله‌ی ما دو نفر 

هر دم نزدیک‌تر. 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

چه بگویم

دیگر چه بگویم  

که دورانِ من گذشته‌است؛ 

کسی که بودم را 

مدتها پیش به خاک سپردم 

و کسی که خواهم بود 

هنوز از مادر نزاده‌است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

و مَرد در انتهای دودِ سیگارش نشسته‌است 

و زن در انتهای ماتیکش گم می‌شود 

و مُبل‌ها در انتهای هال به پنجره‌های باز می‌‍رسند 

و ابرها هم در انتها، یک روز عاقبت باران می‌شوند. 

به آینده نگاه می‌کنم و چیزی جز انتهای خودم نمی‌بینم. 

انتهای ابتدا. ابتدای انتها. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

همه‌ی ما یک ایگوی زخم‌خورده‌ی مریض در خودمان داریم، ما بار دردناکِ این موجود مریض را همه‌ی عمر حمل می‌کنیم، با این خیال که خود واقعیِ ما همین است؛ همین صلیبی که بر دوش داریم، همین رنج. ما حاضر نیستیم از رنج‌هایمان دست بکشیم چون ترس آن را داریم که اگر بارِ رنج‌هامان را زمین بگذاریم، ایگو فرو خواهد ریخت و دیوارهای ذهنی‌مان خواهند شکست و دیگر چیزی نخواهد بود که از آن محافظت کنیم. برای همین، هر روز سفت و سفت‌تر از خودِ ذهنی‌مان محافظت می‌کنیم، و مخصوصاً به ادیان و ایسم‌ها و ایدئولوژی‌ها می‌چسبیم که خودمان را با این فرقه‌ها تعریف کنیم، و همه‌ی این‌ها از ترس است، ترس. شاید شکستنِ دیوارِ ترس سخت باشد، اما سخت‌تر از زندگی با صلیبِ سنگینِ رنج نیست. به میزانی که ترس را بشکنیم بیشتر شبیهِ خدا می‌شویم، زیرا خدا بی‌کران است و نمی‌ترسد و بخشنده است و مشت‌هایش برای بخشیدن و رها کردن همواره باز است. بر عکسِ ما آدم‌ها که از ترسِ از دست دادن، مشت‌هایمان را سفت می‌بندیم. 

من نمی‌توانم حتی راهی را که خودم رفته‌ام به کسی توصیه یا پیشنهاد کنم، چون در این جایگاه نیستم، من خدا نیستم، اما بنده‌ی او هستم؛ و انسان تنها در مقامِ بندگی است که به مقامِ خدایی دست می‌یابد؛ و این وضعیتِ پارادوکسیکالِ انسان است. اگر بپذیری که قطره‌ای از دریا بیش نیستی، با تمامِ دریا یکی می‌شوی. 

ای کاش می‌توانستم آنچه در قلبم و در روحم دارم به دوستانم و اطرافیانم و خانواده‌ام انتقال دهم، تا بدانند که واقعاً چقدر دوستشان می‌دارم و چه بهشتِ بزرگی در قلبِ تمامیِ ما انسان‌ها هست که درهای آن را به روی خودمان بسته‌ایم.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

به هر حال، تا امروز که امروز است، اگر یک چیز را به درستی دریافته‌باشم، همانا نسبی بودنِ شناخت است. ما آدمها شناختمان نسبی است و خودمان هم نسبی هستیم، و هرگز به دریافت ثابتی از آنچه که حقیقتاً هستیم نخواهیم رسید، چه رسد به دریافتِ آنچه که جهان بیرون باشد. تنها امرِ مطلقِ واقعی، نسبیتِ محض است. حالا این که من در قلبم به وجودِ خدایی باور دارم یا ندارم، یک مساله‌ی شخصی است، و بیش از این که به شناخت مربوط شود، به این مربوط است که من اساساً دوست دارم دنیا را چطور ببینم، دوست دارم وجود داشتنِ خدا را باور کنم یا وجود نداشتن‌اش را؛ پس اصلاً تمام بحثهای عقیدتی برای اثبات چنین مسائلی بیهوده و گمراه‌کننده‌ است. 

آنچه ما را تبدیل به انسان‌های آزاداندیش می‌کند، و باعث می‌شود پیرو هیچ فرقه‌ی ایدئولوژیکی (اعم از فاشیسم، کمونیسم یا اسلام‌گرایی) نشویم همین است. اصحابِ ایدئولوژی‌ها، با ساده‌دلی و با نیت خیر فکر می‌کنند رازِ جهان را فهمیده‌اند، و حالا وظیفه دارند بر اساسِ رازی که خودشان کشف کرده‌اند برای بقیه‌ی ابناء بشر تعیین تکلیف کنند. در حالی که انسان تکلیف خودش را هم نمی‌تواند بداند، چه رسد به تکلیف بقیه. پس چه بهتر که مثل کودکان ساده باشیم، و ساده زندگی کنیم، و بدانیم که هیچ نمی‌دانیم و قرار هم نیست که بدانیم؛ چرا که وسوسه‌ی دانستن خیلی خودخواهانه و زشت است. اصلاً برای چی انسان باید راز جهان را بداند؟ بداند که چه بشود؟ به کجا برسد؟ مگر آنها که به گمان خودشان دانستند، چه شدند؟  

  • س.ن