همهی ما یک ایگوی زخمخوردهی مریض در خودمان داریم، ما بار دردناکِ این موجود مریض را همهی عمر حمل میکنیم، با این خیال که خود واقعیِ ما همین است؛ همین صلیبی که بر دوش داریم، همین رنج. ما حاضر نیستیم از رنجهایمان دست بکشیم چون ترس آن را داریم که اگر بارِ رنجهامان را زمین بگذاریم، ایگو فرو خواهد ریخت و دیوارهای ذهنیمان خواهند شکست و دیگر چیزی نخواهد بود که از آن محافظت کنیم. برای همین، هر روز سفت و سفتتر از خودِ ذهنیمان محافظت میکنیم، و مخصوصاً به ادیان و ایسمها و ایدئولوژیها میچسبیم که خودمان را با این فرقهها تعریف کنیم، و همهی اینها از ترس است، ترس. شاید شکستنِ دیوارِ ترس سخت باشد، اما سختتر از زندگی با صلیبِ سنگینِ رنج نیست. به میزانی که ترس را بشکنیم بیشتر شبیهِ خدا میشویم، زیرا خدا بیکران است و نمیترسد و بخشنده است و مشتهایش برای بخشیدن و رها کردن همواره باز است. بر عکسِ ما آدمها که از ترسِ از دست دادن، مشتهایمان را سفت میبندیم.
من نمیتوانم حتی راهی را که خودم رفتهام به کسی توصیه یا پیشنهاد کنم، چون در این جایگاه نیستم، من خدا نیستم، اما بندهی او هستم؛ و انسان تنها در مقامِ بندگی است که به مقامِ خدایی دست مییابد؛ و این وضعیتِ پارادوکسیکالِ انسان است. اگر بپذیری که قطرهای از دریا بیش نیستی، با تمامِ دریا یکی میشوی.
ای کاش میتوانستم آنچه در قلبم و در روحم دارم به دوستانم و اطرافیانم و خانوادهام انتقال دهم، تا بدانند که واقعاً چقدر دوستشان میدارم و چه بهشتِ بزرگی در قلبِ تمامیِ ما انسانها هست که درهای آن را به روی خودمان بستهایم.
- ۰۳/۱۱/۰۴
آه ازین مشت بسته
ازین صلیب
من اگر شغل دیگری پیدا کنم حمل صلیب را رها می کنم
خب تو نگاه کن یک روح غول پیکر داشته باشی و نه خانه نه خانواده نه اداره و نه حتی غم جهان، کفافش را ندهد....