سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۱۳ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ادامه‌ی قبلی

این روزها ورزش سخت می‌کنم و گاهی مدیتیشن. 

در لحظاتی که دراز می‌کشم و جسمم را تجسم می‌کنم، تک و توک لمحات درخشانی پیش می‌آید که حس می‌کنم با بدنم یکی شده‌ام، آن وقت در یگانگی جسم و روح، فضایی خالی را در می‌یابم که به آن بودگاه می‌گویند. بودگاه من آنجاست. نه در خواب نه در بیداری. در لحظه‌ای طلایی آن بین. 

شش هفت سال پیش من جوان بیست و دو ساله‌ای بودم که تازه از زادگاهش جدا شده‌بود و با شور تمام چیزهایی می‌نوشت که قرار بود جهان را تکان دهد. الان قشنگ حس می‌کنم در حال پیر شدن‌ام و شور حیاتی‌ام به تیرگی گراییده. هر چند بارقه‌های نبوغ هنوز هستند، این را حین بداهه‌نوازی می‌فهمم، اما جانی برای به بند کشیدن و پرورش‌شان برایم نمانده. 

از تمامی شما آدمها عمیقا ناامیدم و از درون رویگردان‌ام هرچند برای فرار از خودم با شما نعاشرت می‌کنم. پایان انسانیت را در خودم احساس می‌کنم. 

قرار نیست خورشید دوباره بتابد. شاید که تاریکی خود محیط دیگری شود. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

این روزها

خدای بزرگ هرگز در زندگی‌ام اینچنین به برهوت بی‌معنایی برنخورده‌ام. درست در روزهایی که آدم‌ باید شور انقلابی داشته‌باشد، از درون حس می‌کنم مرده‌ام. و مسائل شخصی بسیاری انباشت شده که از درون خفه‌ام می‌کنند. 

تنها کاری که برای این انقلاب توانستم بکنم این بود که کلاس‌های دانشگاهم را کنسل کنم، که عملا هیچ تاثیری ندارد. از مرگ کف خیابان نمی‌ترسم اما از سرنوشت خانواده‌ام با آن همه وابستگی‌شان به من چرا. و همینطور از بازداشت که یک بار مزه‌اش را چشیده‌ام.

دلم برای ا. سخت تنگ شده و این اولین عشق زندگی‌ام است که به هیچ زور و ترفندی از دلم بیرون نمی‌رود. کاش اینجا را، این سطور را می‌خواند. کاش عشقی که از ابرازش ناتوانم به زبان غیب به او می‌رسید. 

گاهی گل می‌کشم که سعی می‌کنم زیاد نشود چون دنگی می‌آورد. ولیکن تنها ساعتهایی که خوشم یا در خواب است یا در چتی (مشروب افاقه نمی‌کند). 

امشب با مح و مهدیس و پیچک بیرون بودیم که خوش گذشت. مهدیس پشت ماشین من نشست و زیاد چرت گفتیم و خندیدیم. با وجود درد سنگینی که بر دلم بود بسیار خندیدم و خنداندم.

آخر شب فهمیدم مادربزرگم فوت شده. خدایش بیامرزد. هرگز نشناختمش چون چندان نزدیک نبودیم. اما راحت شد. خیلی این اواخر زجر می‌کشید. 

بزرگترین مشکلم اینجاست که در بحبوحه‌ی انقلاب هر چیز دیگری از جمله موسیقی (علی‌الخصوص آن نوعی که من می‌نویسم) عمیقا بی‌معناست و آدم باید معنای جدیدی برای خودش دست و پا کند یا بسازد. اما آن شور حیاتی که معنا می‌آفریند در من مرده و هیچ چیز به معنای واقعی برانگیخته‌ام نمی‌کند. 

خدایا مثل همیشه در تردیدم که تو وجود داری و خوب که فکر می‌کنم تمام زندگی‌ام در همین موضع بوده‌ام (به جز کودکی)، با این حال با تو همواره حرف زده‌ام و باز شک داشته‌ام که دارم با خودم حرف می‌زنم یا با تو. کاش چهره‌ی دیگری از خودت نشان می‌دادی که وابسته به کلمه نباشد و شبیه حرف زدن با خودم نباشد. 

دیروز محمدرضا اینجا بود و سعی کردیم با هم اثری برای اوضاع کنونی مملکت بسازیم. چقدر علی‌رغم بی‌اعتمادی‌ام بهش دوستش دارم. حس می‌کنم به همه‌ی آدمها عمیقا بی‌اعتمادم و هیچ کس تا امروز با من -آنجور که من با بقیه بوده‌ام- صاف و صادق و مهربان نبوده. تمام آدمهای دور و برم خرده شیشه دارند و من با وجود آگاهی به خرده شیشه‌هاشان با آنها نشست و برخاست می‌کنم و می‌خندم. 

خدایا اگر تو وجود داشته‌باشی شبیه تنهایی و شبیه صفحه‌ی سفید محض هستی که هیچ کلمه‌ای بر آن نوشته نشده‌است. 

از عدم خلوص خودم و عدم شجاعتم در ابراز عشقم به ا. سخت شرمسارم. و عدم شجاعتم برای حاضر شدن دوباره در خیابان و کشته شدن. 

امیدوارم تاریخ این روزها را بر من ببخشاید. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

آنگاه که خورشید

با نوای سنج

از سقفِ آسمان شکُفت  

نیلوفر شکسته‌ای

بر آب

لالایی می‌خواند.

مارماهی‌ها، برگ‌های استوایی را  

در بستری از بنفشه و مُرداب

تاب می‌دادند

و قایقِ ماهی‌گیران

در خاکستریِ آمازون

به اقیانوس روان بود

 و کلاه‌های توری‌شان

آفتاب را همواره به تعویق می‌انداخت

و آفتاب از پی آنان بود

چنان که آنان از پیِ آفتاب.

کلامِ آفریننده با خود گفت:

«من خدای‌ اینان‌ام یا اینان خدای خویش؟

من از کدام درون می‌آیم

که اینگونه بیرونِ خویش ایستاده‌ام؟»

آن روز قایقِ ماهی‌گیران

در سایه‌ی صبری بی‌پایان به اقیانوس روان بود؛

 خورشید از میانِ گیاهانِ آسمانی

سر بیرون کرده با لبانِ آتشین

سرودِ تابستان می‌خواند:

کودکانِ پابرهنه

همواره در گلِ خیس

می‌پلکیدند؛

و عطرِ شامگاهی

در آبراهِ آمازون سدِ بنفشی

می‌گسترد.

با خود چنین گفتم:

«من خدای کلماتم

یا اینان خدای خویش

اگر که هر یک نام خود را

چونان هدیتی ناکامل

به معراج می‌برد؟»

 خورشیدِ سبز

به خوابگاهِ اقیانوس درغلطید

و شهرزاد،

خونِ سرخِ دقایق را

بر آبِ لرزان گسترد.

با هر نوای سنج

صدها پرنده‌ به هجرت ‌رفتند

و ردِ افق، در آسمان کمرنگ شد،

چنان که هر کلمه در آخرین حرفِ خویش.

  • س.ن