این روزها ورزش سخت میکنم و گاهی مدیتیشن.
در لحظاتی که دراز میکشم و جسمم را تجسم میکنم، تک و توک لمحات درخشانی پیش میآید که حس میکنم با بدنم یکی شدهام، آن وقت در یگانگی جسم و روح، فضایی خالی را در مییابم که به آن بودگاه میگویند. بودگاه من آنجاست. نه در خواب نه در بیداری. در لحظهای طلایی آن بین.
شش هفت سال پیش من جوان بیست و دو سالهای بودم که تازه از زادگاهش جدا شدهبود و با شور تمام چیزهایی مینوشت که قرار بود جهان را تکان دهد. الان قشنگ حس میکنم در حال پیر شدنام و شور حیاتیام به تیرگی گراییده. هر چند بارقههای نبوغ هنوز هستند، این را حین بداههنوازی میفهمم، اما جانی برای به بند کشیدن و پرورششان برایم نمانده.
از تمامی شما آدمها عمیقا ناامیدم و از درون رویگردانام هرچند برای فرار از خودم با شما نعاشرت میکنم. پایان انسانیت را در خودم احساس میکنم.
قرار نیست خورشید دوباره بتابد. شاید که تاریکی خود محیط دیگری شود.
- ۰۱/۰۷/۲۵