شب، روز، شبانهروز.
جهانِ خوابآلود، از دهانِ زخم زاییده میشود
در معبرِ کرمها و گُلهای گوشتخوار
و رودها و ماهیاناش با دهانهای بازِ پرسشگر.
سنگهای تهِ رود
سنگهای تهِِ کهکشان
سنگهای انتهای ذهن
راهی به هم دارند
و آیینههای موازی را - گویی خاموش کردنِ چراغ-
میشکنند.
این صبح، که از دهانِ آسمان زاییده شد
دنبالهی دودِ جتی است
که همواره در رفتن بود.
این سرفهها دنبالهی بدمستی است
و بادِ سرد، جزای هماغوشی.
جهان همواره در مکافات است:
تازیانه به دست وُ
اسب در زیرِ ران.
ای دردِ داغ و هوشیار،
خوابِ مسرتبخش را
کمی به من ارزانی دار.