مواجهه با خود ترسناک است، زیرا به بیخودی میانجامد.
مواجهه با تمام مسائل زندگی ما را به مواجهه با خودمان بازمیگرداند، و خود هیچ است، پوچ است. مواجهه با خود، مواجهه با پوچی است و برای ما خیلی سخت است که بپذیریم همه چیز در کنه خودشان پوچ و بیخودند.
اما وقتی مسائل زندگی را مهندسی معکوس میکنیم و به پوچی میرسیم، آن وقت درمییابیم که تمام معجزات از درون پوچی رخ میدهد. من از نقطهی خالی درونم تغییر ایجاد میکنم، از آنجاست که میتوانم آهنگ بسازم یا معنا بیافرینم. بنابراین دو مسیر وجود دارد که لازمهی یکدیگرند و اگر اولی رخ دهد، دومی هم لاجرم رخ خواهد داد: نخست، از سخن به سکوت، از یک به صفر، از بودن به نبودن، از معنا به بیمعنایی؛ و دوم، مسیر برعکس همهی اینها که گفتم. حالا میفهمم که نیروی زندگی، نیروی حیات چیست. نیروی حیات همان نیروی مرگ است، خالی است، نیروی حیات آنجاست که هیچ نیست. برای همین در لحظهی ارگاسم که اوج لذت و همزمان مرگ است، زندگی جدیدی زاده میشود. چون پوچترین لحظه، همان لحظهی اوج لذت است، و ما آدمها لذتگرا میشویم چون دنبال پوچی میگردیم، دنبال خالی شدن از معنا و نفس کشیدن در هوای پاک بیمعنایی میگردیم.
- ۰۴/۰۹/۰۷