یدالله رویایی در بد روزی مرد، چون عزرائیل تقریبا به فاصلهی یکی دو روز از هم جان مهسا امینی و رویایی را گرفت. اگر رویایی در هر زمان دیگری تصمیم به مردن میگرفت، تا مدت زیادی پس از مرگش صفحات مجازی و روزنامهها را پر میکرد، انگار میخواست که مرگش هم مانند حیاتش بیحاشیه باشد.
شیفتگی من به رویایی به حدود هفت هشت سال پیش برمیگردد. همان زمان که تازه این وبلاگ را راه انداختهبودم و اشعاری به گمان خودم جدی مینوشتم، اشعاری که تقریبا همهشان یا رویاییطور بودند یا شاملوطور. بزرگترین چیزی که من از رویایی یاد گرفتم اهمیت دادن به فرم و زبان به مثابه خود زبان بود، در مقابل محتواگرایی امثال شاملو و اخوان (هرچند شعر خود این دو نفر هم سرشار از تکنیک زبانی است، اما آنها تکنیک را نهایتا به عنوان چیزی در خدمت محتوا یا ایدئولوژی میدیدند).
رویایی همچنین دید جدیدی نسبت به مقولهی عرفان به من داد. با رویایی فهمیدم که عرفان امری است که در زبان اتفاق میافتد و تا مدتها به این فرض باور داشتم (الان دیگر ندارم). در جهانبینی رویایی، شما میتوانید با کج و کوج کردن زبان و بیرون رفتن از چارچوبهای دستوری آن، به فهمی فرازبانی از واقعیت برسید، در عین حال که برای دریافت این فهم همچنان از نردبان زبان بالا رفتهاید. برای همین رویایی اسم کتابش را گذاشت «هلاک عقل به وقت اندیشیدن»؛ یعنی سوژهی اندیشنده، همزمان که میاندیشد، نمیاندیشد، زیرا عقل را (که در لغت به معنی پابند است) کنار گذاشته، یعنی رویایی میخواست به یک وضعیت پارادوکسیکال دست پیدا کند که همزمان میاندیشد و نمیاندیشد، درست مثل هایدگر در هستی و زمان. اصلا جهانبینی رویایی پایههایش در پدیدارشناسی بود. یکی از هایدگریترین اشعار رویایی به نظر من این یکی است، که در ابتدای مجموعهی دریاییها آمده:
من به دریا نمیاندیشم
فکرهای مرا
دریا اندیشیدهاست.
تا اینجای کار که نوشتم، فهم من از جهان شعری رویایی است. رویایی به نظر من یک انتلکت به تمام معنا بود، روشنفکر به همان معنای دقیق کلمه، کسی که روشن فکر میکند و افق فکرش مثل دریا باز و گسترده است، اما همچنان دارد «فکر میکند» و از زنجیر تفکر نرسته، برای همین گاهی دچار فرمالیسم پوچ میشود. رویایی برای استعلای زبان از تکنیک استفاده میکرد، حالا این تکنیک گاهی خوش مینشست (مثل بیشتر دریاییها یا «از دوستت دارم») اما گاهی هم از محتوا تهی میشد و میشد زبان در خدمت زبان، همان زبانی که خودش را میخورد و یک نظام فروبسته است. برای همین شعر رویایی خیلی وقتها به نظرم ناخالصی دارد، مثل سهراب یا جلالی نیست برای من. این ناخالصی به نظرم دقیقاً از روشنفکر بودن رویایی میآید. شما برای این که خلوص داشتهباشی باید بیشتر احساس کنی و نه این که فکر کنی. من به اصالت احساس خیلی بیشتر معتقدم تا اصالت اندیشه. به قول نیچه «عاقبت اندیشیدن زیادی، اندیشناکی است». احساس اصالت بیشتری دارد چون مستقیما با جهان بیرون مرتبط است، با ماده مرتبط است و نه با زبان. ماده زن است و زبان مرد. شاعر با تبدیل کردن ماده به زبان، زن و مرد را به هم پیوند میزند. پس شاعر باید ارتباط حسی عمیقی با ماده و با زن داشتهباشد. رویایی البته این را داشت (به نظرم رابطه رویایی با زن خیلی بهتر از رابطه شاملو با زن بود)، اما زنانگیاش را از دهلیز یا غربال روشنفکری عبور میداد، یکجورهایی زورکی میخواست به همه چیز فرم بدهد، و نتیجتا چیزها را از فرم طبیعیشان خارج میکرد. برای همین به نظر حقیر، شعر رویایی تا مرز عرفان و جنون میرود اما هرگز به آن نمیرسد. خیلی مهم است که باور داشتهباشیم که بالاخره دنیایی خارج از ذهن ما هم وجود دارد و اینقدر اصالت را به ذهن ندهیم، چون ذهنگرایی پدر آدمها را درمیآورد. واقعی شدن، یعنی ارتباط گرفتن با امر واقع کار سختی است و اغلب ما به این مرحله نمیرسیم. برای واقعی شدن، مسیری غیر از مسیر هنر و ادبیات لازم است، باید بروی مثلا در طبیعت آتش درست کنی، آشپزی کنی، خیار و پیاز پوست بکنی، پول دربیاوری، سکس کنی، عاشق و فارغ شوی، رانندگی کنی، هر کاری بکنی که مستقیماً با ماده مرتبط باشد، و سختتر از همه: تلاش نکنی از این امور تفسیری معنوی به دست بدهی، اصالت ماده را در خود ماده جستجو کنی و نه در امری فراتر از آن. آن وقت، در خالصترین حالت، اگر کلمه را هم خوب بشناسی چیزی شبیه هایکو به دست میآید یا شبیه اشعار بیژن جلالی، که تحت هیچ شرایطی قابل تقلید نیستند.
- ۰۴/۰۵/۰۹