این روزها به وضوح میبینم که برای آدمهای اطرافم به یکجور مرکز انرژی تبدیل شدهام، آدمهای زیادی سراغم میآیند، از شاگرد و غیر شاگرد، آدمهایی هستند که به انرژی من نیاز دارند و من حس میکنم که به صورت طبیعی و ناخودآگاه این کار را خوب انجام میدهم، انرژی دادن را، قدرت بخشیدن را به بیقدرتان، و این از سرچشمهی قدرتی میآید که روز به روز اتصال بیشتری را با آن حس میکنم. اما گاهی هم فکر میکنم این وضعیت میرود که به یکجور خودبینی تبدیل شود، یکجور ایگوی پدرانه و حالت مراقبت از بقیه، ایگوی «آدم خوب»، که خیلی زیرکانه و زیرپوستی میآید و خودِ واقعیات را به محاق میبرد. روزهای مدیدی است که تنها نبودهام، برای من که به تنهایی عادت دارم این سخت است، حس میکنم خستهام، حس میکنم نیاز دارم یکی دو روز مطلقاً تنها باشم که به خودم برسم. حس میکنم «پس خودم چی؟» آنقدر زندگی شلوغ شده که باورم نمیشود، پنج و نیم شش صبح بلند میشوم، با احسان میرویم پارک قهوه میزنیم و میدویم، برمیگردیم، میشینیم پای کار، بعضی روزها مثل امروز وسط کار یکهو برق میرود و دو ساعت عقب میافتیم، ظهر میرویم باشگاه، بعد از ظهر که برمیگردم خانه جنازهام، حالا بعضی روزها مثل امروز بعدازظهر هم باید شاگرد ببینم. حالا به این لیستِ دراز، کارهای خانه را هم اضافه کن، از شستشوی هر چیزی بگیر تا غذا درست کردن و غیره ذلک. الان دو هفته است که لامپ دستشویی سوخته و هنوز فرصت نکردهام - یا شاید تنبلی کردهام- بروم لامپ نو بخرم. لباسشویی خراب است و باید بگویم یکی بیاید درستش کند، هنوز نرسیدهام و فعلاً پول هم ندارم. اینها که مینویسم شکایت نیست، تخلیه است، برای این که کمی ذهنم آزاد شود و بعد از نوشتن این یادداشت بروم به بقیهی کار و بارم برسم. زندگی سخت است اما باحال هم هست، و در نهایت من دوستش دارم.
پ.ن: باید یاد بگیرم که من پدر کسی نیستم و هر کسی مسئول احساسات و زندگی خودش است و من قرار نیست هیچکس را تغییر دهم، و هیچکس هم من را.
- ۰۴/۰۵/۰۱
خسته نباشید و خداقوت خدمت شما