دیروز با همایون و امیر و احسان زدیم به جاده، رفتیم دلخون؛ جایی در چه میدانم چندصد کیلومتری شیراز که قاعدتاً هیچ خر و گرازی نباید از وجود چنین جایی با خبر باشند، اما ملتِ همیشه در صحنه با پژو پارس و سایرِ ادواتِ لُری آنجا هم حاضر بودند که حالِ ما را بگیرند و هر چند آدم نباید راجع به هیچ قومیتی قضاوت کند، اما لُر جماعت موجود عجیبی است، به خصوص که در همین شیراز، اگر پایت را به ادارات دولتی بگذاری متوجه میشوی که متصدیان بیشتر میزهای پهن و عریض لُر هستند و دمپاییهای گشادشان از زیر میز بیرون زده و آبِ وضویی که تازه گرفتهاند هنوز از آستینشان میچکد و وقت نکردهاند تهریشهایشان را بتراشند، حالاً عمداً یا سهواً. همهی این چند سطری که نوشتم پرانتزی بود بر شرحِ دیروز.
آقا ما رسیدیم دلخون و ناهارِ مشتی درست کردیم و چون قاشق و چنگال یادمان رفتهبود همینطوری با مُشت از توی قابلمه خوردیم در حالی که کفِ پایمان توی آبِ زیر صفر درجه بود؛ و بعدش نیم ساعت مراقبهی سکوت کردیم و در این نیم ساعت پشهها خواهر و مادرمان را ساییدند و من تلاش میکردم نیشِ پشهها را بپذیرم و نادیده بگیرم و این را پیش خودم یک جور تمرینِ معنوی حساب کردم؛ نیم ساعت بیتفاوتی به پشههایی که دارند شیرهی خونت را با سُرنگ بالا میکشند تو را نمیکشد، ولی تو را آنچنان قدرتمند میکند که اخبار سیاسی و بیپولی و گشنگی و شکست عشقی و هیچ زهر ماری دیگر نخواهد توانست اذیتت کند.
برگشتن آب هویج خوردم.
صبح هم آفوگاتو خوردهبودم. این را یادم رفت قبلاً ذکر کنم.
- ۰۴/۰۴/۲۲