دیشب و امشب باران زد؛ فکر میکنم از اثراتِ تغییرات اقلیمی باشد اما مهم نیست؛ جالب و رمانتیک بود، چون ناخوانده بود. امشب کفِ باران رفتم بیرون و توی یک کافه تریا داخلِ پاساژ آناهیتا نشستم، جایی که هیچوقت دلم نمیکشید بروم. فروشنده مرد خوشاخلاق میانسالی بود. چای ماسالا سفارش دادم و خیره شدم به آدمهایی که غالباً بدونِ چتر و غافلگیر کفِ خیابان راه میرفتند.
یکی از موضوعاتِ تکرارشوندهی افکارم این است که تک تک آدمهایی که توی خیابان میبینم، به همان اندازهی من «خودشان» برای خودشان مهم است و مرکز دنیاست. یعنی همه فکر میکنند خیلی مهماند و اهمیت بقیهی آدمها را کم و بیش در نسبت با خودشان میسنجند. من هم همینجور هستمها. مثلاً فکر میکنم من خیلی مهمم، خیلی هنرمندم، زندگیِ من خیلی مهم است، در حالی که زندگیِ من پشیزی بیش نیست و همین الان به گوزی بند است، کافی است تندبادی از آسمان بوزد و آپارتمانی را که تویش نشستهام خراب کند؛ پوف! یک ثانیه بعد من دیگر نیستم. همانطوری که مثلاً ما با سوسکها برخورد میکنیم، مثلاً یارو سوسکه یک عمر روی خودش حساب کرده، به خیال خودش نانآور خانواده بوده، عشقی داشته یا تمنایی (حالا در مقیاسِ سوسکی خودش، نه در مقیاس انسانی)، بعد با یک ضربهی دمپایی من به درک واصل میشود. چرا ما آدمها اینقدر خودمان را جدی میگیریم و فکر میکنیم از آن حشرهی بیچاره خیلی مهمتریم؟ مگر مقیاسهای بزرگتر عالم هستی را دیدهایم؟ مگر جهانهای بزرگتر را تجربه کردهایم که فکر میکنیم این دنیای خودمان خیلی بزرگ است؟ و بعد خیلی جالب است که اینقدر تلاش میکنیم این زندگیِ دوروزه را بسازیم. چقدر احمقانه است که خیلی چیزها اینقدر برایمان مهماند؛ لامصب تو قرار است بمیری.
حداقل جوری بمیر که از خاکت یکی دو تا درخت سبز شود که برهها بخورند و گوشتشان خوشمزه شود و اینجوری برگردی به چرخهی طبیعت. وگرنه از بود و نبودت چه باک.
- ۰۴/۰۴/۲۲