ر عزیزم!
الان یک ماه و نیم است که بخشِ پررنگی از افکارم را به خودت اختصاص دادهای؛ من درگیر رابطهای با تو شدم که نمیخواستم اینقدر جدی شود. آن شبی که شام دعوتت کردم و آبجو خوردیم و برای اولین بار به سمتی رفتیم که بعد از این همه آشنایی رابطهمان شکل دیگری پیدا کند، هم من و هم تو میدانستیم که این رابطه قرار نیست طولانی شود. قرار گذاشتیم تا سی و یکم خرداد با هم باشیم؛ خیلی هم خوش گذشت؛ انصافاً تا سی و یکم تمامِ محبتم و وقتم و هرچه را میتوانستم به تو اختصاص دادم؛ اصلاً این موقتی بودن قضیه ایدهی خودت بود نه من؛ وگرنه من حتی به این که کمی طولانیتر شود هم فکر کردهبودم. به هر حال، ایدهآلِ نهاییِ من این بود که بعد از سی و یکم، بعد از آن شب که عشقبازی کردیم و بعد آمدیم بیرون و رفت و آمد موشکها را در آسمان با هم تماشا کردیم، به شکل خیلی دوستانهای از هم جدا شویم، طوری که نه من آسیب ببینم و نه تو؛ و تو همچنان شاگرد آهنگسازیام باشی و بیایی اینجا با هم راجع به موسیقی حرف بزنیم و دو تا دوست خوب بمانیم. اما این چیزی که در ذهن من بود، برای توقع از یک زن خیلی ایدهآل بود؛ چون بعد از آن شبِ رویایی، تو هی اصرار ورزیدی که قضیه را طولانیتر کنی، در حالی که میدانستی نه خودت ظرفیتش را داری نه من. انتظار داشتی که هر روز زنگ بزنم، دو روز که زنگ نزدم پشتِ تلفن المشنگه راه انداختی، تا حدی که مجبور شدم با دستهگل بیایم خانهات که دلت آرام بگیرد. بارها مجبور شدم ساعتها با تو حرف بزنم و متقاعدت کنم که من بُکن دررو نیستم و تو یک آدم بالغی که خودت با انتخاب خودت با من توی رابطه آمدهای و قصدِ من سواستفاده از تو نبوده و به جان تو واقعاً دوستت داشتهام و هدفم صرفاً سکس نبوده. خلاصه کنم، این پانزده روز اخیر، هی با رفتارهایت و هی با رفتن توی نقشِ قربانی از من انرژی گرفتهای و انرژی من را (که قاعدتاً باید به خودم، بدنم و حال خوبم اختصاص مییافت) تغذیه کردهای؛ اتفاقاً سوراخ دعا را هم خوب پیدا کردی. وقتی دیدی من آدم خوبی هستم و سواستفاده کن نیستم و عذاب وجدان میگیرم، هی نقطهی عذاب وجدان من را انگولک کردی که بهم حس بد بودن بدهی (همان کاری که مامان در کودکی با من میکرد) و اتفاقاً تا اینجای کار هم موفق بودهای. اما از اینجا به بعد دیگر تصمیمگیرنده منم، چون مکانیزم بازی تو را یاد گرفتم؛ تو قصدت این است که با این انگولک کردنها چند سالی زندگی من را به بازی بگیری و از این که روح و روانم را خدشهدار کنی لذت میبری؛ گناهی هم نداری، زن هستی، آن هم زنِ ایرانی. این الگوها را دیگر آنقدر دیدهام که سر تا تهشان را حفظم. ولی خب من هم دیگر پسر نیستم، سی و دو سالم شده، از یک جایی به بعد که تحملم به سر آید ناگهان از آدمِ نایس همیشه لبخند به لب تبدیل میشوم به آدمِ غایب، مثل امام زمان. یعنی غیبم میزند و با غیب شدنم مجازاتت خواهم کرد. حالا خودت انتخاب کن، دوست داری دوستانه تمامش کنیم یا غیب شوم و تو را هم برای همیشه از زندگیام غیب کنم؟
پ.ن: ر اینجا را نمیخواند.
- ۰۴/۰۴/۱۶
نمونه سوالات آزمون مربیگری بدنسازی درجه 3
خلاصه کتاب مدیریت منابع انسانی اسفندیار سعادت