این زندگی که ما میکنیم دروغ است؛ مثلِ سکس با یک عروسک جلو دوربین. اول از همه این که توی بیمارستان به دنیا میآییم، بعد ما را به چاردیواری میآورند، بعد دروغ گفتن را مرحله مرحله به صورت سیستماتیک میآموزیم؛ اول دروغ به خودمان، بعد به بقیه. بعد این که این زندگی که ما میکنیم درش هیچ مواجههای با مرگ نیست، همه چیز به طرز خطرناکی ایمن است، نه از کوهی بالا میرویم، نه از ارتفاعی میافتیم، نه بیابانی میبینیم، نه دریایی. عشقهایمان پشتِ میز کافه اتفاق میافتد، همهاش رمانتیک و حال به هم زن است، رقتانگیز است، بدنمان را احساس نمیکنیم، هیچ چیز را احساس نمیکنیم، تا لحظهی مرگ هم بودن را احساس نمیکنیم، آخرش هم که در بیمارستان میمیریم. آنقدر مرگ را از ما دور کردهاند که یادمان رفته مرگ چه شکلی داشت.
زندگی بی حضور مرگ خیلی مسخره است؛ خیلی دروغ است؛ حالم از همهتان به هم میخورد.
- ۰۴/۰۱/۲۴