صبح بلند شدم، رفتم پایین قهوه و صبحانه خوردم، در تمام خیابانهای اطراف خانهام قدم زدم، برگشتم بالا، نشستم پای اتمام کاری که چند هفته است روی دستم مانده، ظهر ناهار، آخرین بقایای مرغی را خوردم که خودم چند روز پیش پخته بودم، با لوبیا و کمی نانِ تست. بعد دراز کشیدم، کمی کتاب خواندم، نیم ساعتی رفتم توی مدیتیشن و کمی هم چُرت زدم. بلند شدم، دوباره نشستم پای کار کتاب، تمام شد، آخرین تصحیح خودم را فرستادم برای ناشر. ساعت حدود 5 بود، احساس گرفتگی شدیدی میکردم (همیشه دمِ غروب این احساس میآید)، رفتم یک دوش گرم ربع ساعته گرفتم، کمی قدم زدم و فکر کردم. نشستم پای پیانو. بعد از مدتی حس کردم که حسش نیست. چای بار گذاشتم. نشستم پای سریال توین پیکس، قسمت اولش را دیدم. کم کم حسِ گرفتگی و خفگی ناشی از تنهایی یادم رفت، سکوت میوه داد. دم غروب خیلی وسوسه شده بودم زنگ بزنم به یکی که برویم بیرون. چقدر خوب که نزدم. همچنین خیلی وسوسه شده بودم که گُل بکشم، چقدر خوب که نکشیدم. چقدر خوب است وقتی احساسِ بد را آنقدر تحمل میکنیم تا معمولی شود، به جای این که حتماً یک کاری کنیم که از احساسمان فاصله بگیریم. امشب بعد از مدتها رفتم فست فود خوردم، بیکنبرگرِ ساندویچی پایین خانهام؛ آنقدر چسبید که حد و حدود ندارد، آن هم برای من که ماهی یک بار هم از این آت و آشغالها نمیخورم. زندگی من خلاصه شده در تمامِ این کارهای معمولی و خستهکننده. هیچ اتفاق خاصی درش نمیافتد. هیچ زنی نیست. هیچ دورهمی و پارتیای نیست. همهاش سکوت است و سکوت. چقدر خوب است که زندگی آدم ساکت و خستهکننده باشد. دیگر منتظر هیچ چیز نیستم.
- ۰۳/۱۰/۰۸