شاعر، وقتی یک امکانِ زبانیِ تازه را کشف میکند، چیز تازهای از خودش را کشف کرده، یعنی وجهِ هستیشناختی دارد؛ شاعر به وسیلهی زبان دوباره متوجه میشود که «هست»، دوباره به یک هستنده تبدیل میشود. اما همین امکانِ زبانی، وقتی که مستعمل شد، وقتی که شاعر تا تهش را استفاده کرده، تبدیل به ابزار میشود، مثل چاقویی که کند شده دیگر نمیبُرد، چون دیگر به قلب شاعر وصل نیست؛ پس باید دوباره پوست انداخته شود، و زبان از نو خودش را بیافریند. داستان شاعری من اینطور بوده که در یک دورههایی ناگهان شکفته میشوم و تعداد قابل توجهی شعر را در یک بازهی زمانی کوتاه مینویسم؛ بعد امکانِ زبانیای که در من شکوفا شده بود مستعمل میشود، یعنی حس میکنم که دیگر واقعی نیست، فیک است، پس تا مدت زیادی (گاهی چند ماه یا حتی یک سال) دوباره شعر گفتن را کنار میگذارم، تا وقتی که زبان خودش دوباره خودش را بزاید، نو شود. نمیدانم چطور این اتفاق میافتد، اما همیشه به هر حال به طور طبیعی اتفاق میافتد، نیازی نیست به آن فکر کنم؛ و چون شعر اولویت زندگیام نیست، همیشه حالِ خوبِ خودش را حفظ میکند و برایم هم مهم نیست که واقعاً شاعر خوبی هستم یا نه. فقط چیزی را که واقعاً هستم مینویسم، همیشه و در همه حال.
- ۰۳/۰۷/۰۲