ساعت 6:13 صبح.
دیروز مامان آمدهبود اینجا. بندهی خدا کلی به خانه و زندگیام رسید. تا نزدیک عصر داشتم کار میکردم. آخر شب رفتم آموزشگاه، تمرین با احمد. ضبط کردم کار را. بعدش یک ساعتی با احمد و وحید گپ زدیم و سیگار کشیدیم، در حالی که گرسنهام بود، و سردم بود. معدهام اذیت میکرد. در حدی که رانندگی تا خانه برایم سخت بود. برگشتم. خیلی تنها بودم. تخممرغ آبپز خوردم. دراز به دراز شدم. نسبتاً زود خوابم برد. حدود ساعت 3 بیدار شدم. تپش قلب داشتم، گویی از چیزی میهراسم. ولی نمیفهمیدم این ترس از کجا میآید. مطابقِ چنین اوقاتی یک قرص پروپنالول خوردم. محلِ خوابم را عوض کردم، بالش و پتو را آوردم توی هال، پهن کردم کنار بخاری. نسبتاً زود خوابم برد.
حدود چهل و پنج دقیقه پیش، با کابوسی مهیب از خواب بیدار شدم، در حالی که از تهِ گلو ناله میکردم. مدتها بود خوابی ندیدهبودم که اینقدر اذیتم کند. و کاملاً حس کردم که این از آن کابوسهایی نیست که به حال خودشان رهایشان کنم، نه از سرِ گرسنگی است، نه گرما و سرما یا دستشویی داشتن حیف خواب. از جایی در اعماق وجودم برآمدهبود. و اما شرحِ کابوس:
«پدر و مادرم آمدهاند اینجا. میرویم توی کوچه. مادرم شروع میکند به قطع کردن درختی؛ و پدرم مثل همیشه به کارهای عجیب و غریب مادرم اعتراض میکند؛ شروع میکند به تراشیدن درختِ قطع شده، تا از آن یک مانع شیبدار بسازد، که وقتی ماشین با سرعت از دور میآید با بالا رفتن از آن بتواند تا ارتفاع زیادی پرش کند. پدرم میرود که از دور با ماشین بیاید و کارآیی اختراع مادرم را امتحان کند. من شاکی شدهام اما هیچ نمیتوانم بگویم. درختان را در کوچه میبینم که همه سرشان قطع شده، و در درختانِ بیسر دنبال نشانههای حیات میگردم، و گاه میبینم که از سرهای قطع شدهی درختان چند برگِ سبز بیرون زدهاند.
به خانه باز میگردم. مادرم هم میآید. به من میگوید «در پارکینگ کسی نیست؟ من بروم کارم را با تنهی درخت ادامه دهم. آخر اگر کسی باشد زشت است جلو همسایهها».
و میرود.
حالا تنها ماندهام. و چند لحظهی کوتاه، حضور چند جن را در خیالاتم احساس میکنم، ناگهان دربِ خانه به صدا درمیآید، فکر میکنم اجنه آمدهاند، اما پنج شاگردِ خصوصیاند که آمدهاند با من کلاس داشتهباشند، و اتفاقاً با کلی خنده و احوالپرسی میآیند تو. وارد اتاقی میشویم که شبیه اتاق کارِ واقعیام نیست، مثل یک زیرزمین به هم ریختهاست با کلی خرت و پرت - و اگر اشتباه نکنم روی دلیهایی حلبی نشستهایم به جای صندلی- از شاگردانم سه نفر بچه هستند - یک دختر بچه را به یاد میآورم- و دو نفر بزرگسال. یکیشان راجع به قیمتِ کلاس میپرسد. سخاوتمندانه میگویم که هزینهی کلاس - که 250 است- بین پنج نفرتان تقسیم میشود، یعنی نفری پنجاه. بعد فکری میکنم و میگویم نه، نفری هفتاد.
یکی از هنرجوها میپرسد «استاد کدام فیلم را دوست دارید» و من کمی فکر کرده میگویم «برگمان را خیلی دوست دارم، مخصوصاً فلان فیلماش را که دربارهی جن بود»
در این لحظه هنرجوها به بهانهی درآوردن ادای جن نزدیک میشوند، اول در حدِ شوخی است، بعد هی بیشتر و بیشتر میبینم که اجنهی واقعیاند، و دستشان را به سمتِ صورت من دراز کردهاند، و ناگهان تمامِ انرژیام را در حلقم میگذارم و با دستهایم صورت یکیشان را میگیرم که پسش بزنم، و ناگهان تمام ترسناکیاش ظاهر میشود، گلاویز شدهایم...»
در این لحظه نفس نفسزنان از خواب پریدم. آنقدر ترسیدهبودم که آرزو داشتم یکی بود که حتی بهش زنگ بزنم. مو بر تمام اجزای بدنم راست شدهبود، و هنوز هم این حالتِ عجیب را در خودم احساس میکنم. احساس کردم که این یکی از معنادارترین کابوسهایی بود که در زندگیام دیدم.
بلافاصله نشستم پشتِ سیستم که کابوسم را تبدیل به کلمه کنم. اما پیش از آن که شرحِ کابوس را بنویسم، شعری بر زبانم نشست که در پست قبل آن را منتشر کردهام.ک
- ۰۲/۱۰/۱۷
وحشتناک، وحشتناک. وحشت معنادار حس خوبی داره. همین که معنا داشته باشه خوشایندش می کنه. حتی خواستنی ش می کنه که این دیوانه واره.