دانستهوار میروم
به محاقِ ناکامی.
آنجا که نخل، دنبالهی دریاست
و شنهای ساحلی، فرش به فرش میشوند.
آبی که میشناختم
دنبالهی لیوان نبود
اما اتاقِ شیشهای را
با خود به تشنگی میبُرد.
تو را آن هنگام میشناختم، که بودی:
دنبالهی ریشههای قالی، بر سطحِ صاف و بیتشویش.
نگاه کن به سطحِ خالی
که از دهانهی آسمان
بیارتفاع بالا میرود
گویی پرندگان بال دارند
گویی بالهای پرندگان را باد
با خود به یغما بردهاست.
من نیز، یک روز
همراهِ خالیها بالا رفتم
ابرهای سفید، نه صلح بودند و نه باران؛
بل که اشتیاقِ متراکم؛
و لیوانهای خالی، یادگارِ هیچ.
- ۰۲/۱۰/۰۹
سروش بااینکه نفهمیدم اما تحسین برانگیزی 😂💛