از ابتدای ظهر
تا انتهای آبشار
چیزی نمانده بود.
چند ماهی
روی ساحلِ بی جزر و مد
پُل میزدند.
زبان همچون پُلی نامرئی
تکهپارچههای بیربط
را به هم میدوخت
تا تو بیاندیشی که جهان چیزیست
آن سوتر.
درونت آتشپاره بود،
بیرونت آتشبار
و مبتدای درون به بیرون
شعلههای بیمرهم.
- ۰۲/۰۸/۲۰