سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

گرگور سامسا

1- من از تابستان متنفرم. خیلی هم متنفرم. تابستان فقط فصلِ گرما و خراب شدنِ کولر نیست، بلکه اصولاً فصل کثافت است. هم در خودت احساسِ کثافت می‌کنی، هم در محیط. انگار همه چیز اماده‌است که از فرط گرما انگل بزند، انگار جهانِ اطراف، زباله‌ی بزرگی است که هی ذوب می‌شود و کش می‌آید. در تابستان انواع حشرات موذی فرصت شکوفایی استعدادهایشان را پیدا می‌کنند تا انسان را به سرحد جنون برسانند. 

2- امشب داشتم تخم‌مرغ درست می‌کردم که سوسکِ سیاهی به سرعت از روی سینک آشپزخانه رد شد. می‌شناختمش: قبلاً هم دیده‌بودمش و شامل رأفت اسلامی‌ام شده‌بود. تا آمدم بجنبم، در چشم به هم زدنی، خودش و بچه‌اش رفتند توی سوراخِ سینک و ناپدید شدند. از طرفی دستم به تخم‌مرغ بند بود و بیخیال قضیه شدم.

بعد از شام و مسواک، مطابق معمول، رفتم توی رختخواب که مدیتیشن کنم و به جهانِ مُردگان فرو بروم. اما اتصال با کائنات ممکن نمی‌شد: تصویر سوسک لعنتی از جلو چشمم کنار نمی‌رفت. چند بار آمدم بیخیال شوم، هی از ذهنم می‌گذشت که این پدرسگ الان دارد آن پایین تخم‌ریزی می‌کند، که اگر تخم‌ریزی کرد به فلاکتی دچار می‌شوم که نگو، که باید خدا تومان بدهم سم بخرم و غیره و ذلک. 

دیگر تحمل نکردم، بلند شدم. رفتم آشپزخانه، چراغ را روشن کردم، دیدم بله: خانم همچنان روی سینک در حال رفت و آمدند. در لحظه دنبال وسیله‌ای گشتم که بزنم سر به نیستش کنم. یک قیف دراز قرمز پیدا کردم. آمدم بزنم توی سرش که جا خالی داد. چند بار این اتفاق افتاد تا بالاخره به هدف خورد. شاید ده بار با قیف، می‌زدم توی سر سوسک مادرمُرده و زیرلب فحش می‌دادم: «حرومزاده‌ی .. .. دیگه این برا پیدات نشه». باورش سخت است اما همچنان دست‌ها و پاهایش تکان می‌خورد. وقتی مطمئن شدم که مُرده، جسد را سریعاً به سطل آشغال منتقل نموده و همچنان زیر لب فحش می‌دادم. یک دقیقه بعد بچه‌ی سوسک را دیدم که در همان محیط رفت و آمد می‌کند، و بی‌رحمانه به همان سرنوشتِ مادر دچارش کردم. 

بعد مشغول شستنِ دو تا ماهیتابه‌ای شدم که هنوز کمی بقایای تخم‌مرغ به ته‌شان چسبیده بود (این تفلون لعنتی را هرچقدر با اسکاچ می‌سابم، باز ته‌مانده‌ی تخم‌مرغ‌اش پاک نمی‌شود). در همین لحظات، وحشتناک‌ترین قسمت ماجرا رُخ داد: دیدم که از توی سطل آشغال صدای دست و پا می‌آید. سوسکِ لعنتی، بعد از آن همه خشونت هنوز زنده بود! این دفعه گفتم با قیف نمی‌شود. رفتم کفشِ مشکی‌ام را -که این روزها دیگر نمی‌پوشم- برداشتم و با نوک کفش آنقدر توی سرش کوفتم که به اجزای سازنده‌اش تقسیم شد. 

خلاصه کنم، چنین حسِ سادیسمی را هیچوقت در زندگی‌ام تجربه نکرده‌بودم، آن هم من که همیشه گوگولی و نایس و مهربان بودم. از خودم خیلی راضی‌ام و احساسم درست شبیهِ بعد از ارگاسم است. بعضی موجودات لایقِ آن‌اند که بمیرند تا زندگی زیباتر شود. 

  • ۰۲/۰۵/۱۳
  • س.ن

نظرات (۱)

  • حدیث ملاحسینی
  • سوسک فی ذاته بد نیست، فقط جای اشتباهی اومده که باعث ناراحتیت شده.

    پاسخ:
    آره و من هم ناچار بودم حذفش کنم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی