میبینم که چطور مراقب همه چیز هستی. از آب دادنِ گلدانها تا شستنِ ظرفها و پختن ناهار تا دیدنِ روزانهی شاگردها تا مهمتر از همه مراقبت از روحت. هیچوقت اینچنین تنها نبودهای، هیچوقت اینچنین واقعی نبودهای.
امشب وقتی همه رفتند - مست و پاتیل- ساعت دوازده شب، حس کردی که از اعماق گرسنهای، یرهن و شلوار کردی، رفتی پایین، ماشین را به بدبختی زدی بیرون (وقتی حسینزاده پشت سرت پارک میکند بیرون زدن مصیبتی است)، رفتی سوپرمارکت شبانهروزی سر عفیف آباد، پنیر گردویی گرفتی و تخم مرغ و نان و ساندویچ سرد؛ همانجا توی ماشین خوردی، ناگهان حس کردی که مثل رانندهای در جاده میمانی که تنها در شب میراند. که هیچ کس، مطلقاً هیچ کس دور و برش نیست. این چند وقته که مامان و بابا رفتهاند این حس را بیشتر داری. حس میکنی مسئولیت همه چیز مطلقاً با خودت هست، و واقعاً هم هست.
حالا که همه رفتهاند ساعت طلایی تو است. بالشت را پهن میکنی کفِ سالن، نور بنفش را روشن میکنی و رو به سقف دراز میکشی. مدیتیشن را شروع میکنی و جریانی از انرژی از کفِ پاهایت شروع خواهد شد تا به فرق سر برسد. و بعد در بهشتی از انرژی به خواب خواهی رفت. فردا روز سخت و شلوغی است، صبح باید بروی دنبال مهران، میدی کنترلرش را بردارد بیاید اینجا تا ظهر با هم کار کنید. ظهر، 2 به بعد شاگرد خواهی داشت تا شب. اما اشکالی ندارد. شاید خودت ندانی، اما تو برای من یک قهرمانی. تمام آنچه امروز داری نتیجهی سالها زحمت کشیدن است. سخت به دست آمده، فکر نکن الکی است. قذر خودت را بدان، و حتی اگر میترسی، بدان که ترسیدن هم طبیعی است. حداقل از خودِ ترسیدن نترس. بگذار ترس بیاید و برود. سرکوبش نکن.
و این جمله را با خودت تکرار کن: بالاخره یک طوری میشود، بالاخره یک طوری میشود، بالاخره...
- ۰۲/۰۵/۰۲