ساعت حدود 16. باشگاه تمام شده. دو ساعتِ تمام ورزشِ سخت. سعی کردم که این دو ساعت صددرصدِ توانم را بگذارم، اما تهِ دلم میدانم که نگذاشتم (کمالگرایی؟)، چون در حرکتهای آخر دیگر فکرم پیشِ ورزش نبود، پیشِ تمام کارهای عقب افتادهام بود، پایاننامهی سارا، کلاسهای دانشگاه، هنرجوی ساعت 18. همهاش با هم.
از باشگاه میآییم بیرون، تازه میبینم که شیشهی عقبِ ماشینم دو ساعت پایین بوده، کائنات رحم کرده که کسی سراغ وسایلم نیامده. آن یکی سروش را سوار میکنم که تا یک جایی برسانم. بین راه پیشنهاد میدهد برویم کافه پارک (توی پارک آزادی) قهوهای بزنیم. با همهی استرسِ کارهای عقبافتاده، قبول میکنم. حس میکنم نیاز دارم به چند دقیقه استراحت. پارک آزادی شبیه بهشت شده، سبزِ سبزِ سبز. کارامل ماکیاتوی سرد سفارش میدهم (که میشود همان لاته با سیروپ کارامل). سیگاری میگیرانیم. سروش میگوید که پایاننامهاش عقب افتاده. من هم یاد پایاننامهای مینویسم که عقب افتاده.
پیام میدهم به خانم ن، مدیر آموزش دانشگاه که اگر میشود کلاسهای فردایم را کنسل کنم، به خدا، به پیر، به پیغمبر بعداً جبرانی میگذارم. یک جوری نرمش میکنم، راه دلاش را بلدم. به بچهها توی گروه پیام میدهم که هفتهی بعد جبرانی آنلاین.
ساعت حدود 17. توی راهِ خانه. پشتِ چراغقرمز فلکهی نمازی، که به اندازهی یک عمر طولانی است. زیر آفتاب نشستهام و شیشهی بغل را دادهام پایین. و جوری در افکارم غوطه میخورم که ماهی در آب. یعنی انگار اصلاً اینجا نیستم. فکرم میرود به دوردستها.
به این میاندیشم که واقعاً زیستِ مدرن بهتر است یا زیست سنتی. اگر من یک انسانِ سنتی بودم، احتمالاً نیازی نبود برای فیت بودن بدنم بروم باشگاه، چون از صبح علیالطلوع کارِ جسمی میکردم (حالا یا سرِ زمین یا هر جور کارگری دیگری) تا غروب. اما به عنوان انسان مدرن، جنسِ کاری که میکنم کارِ فکری است. این کار فکری، ظاهراً یک دهمِ کارگری یا کشاورزی هم کالری نمیسوزاند، اما برای سلامتیِ انسان مضر است، شاید خیلی مضرتر از بیل زدن زیر آفتاب.
اگر فیالمثل در یک جهان سنتی کارگر ساختمان بودم، گیرم تمام روز بیل میزدم، شب که کارم تمام میشد دیگر آدم خودم بودم، دیگر فکر نمیکردم، آزاد بودم. اما این کارِ فکری هیچ پایانی ندارد. من وقتی هم که از پای پایاننامهی سارا بلند میشوم، هنوز دارم بهش فکر میکنم. اصلاً تمامِ زیست من به عنوان یک آدم مدرن با فکر آغشته شده. تمامِ آدمهای این سرزمین، و تمامِ آدمهای جهان مدرن همیناند. آنقدر میاندیشند که به قول نیچه «اندیشناک»اند.
حتی مرگ هم برای ما مسالهی پیچیدهای شده. من بعید میدانم آدمِ صد سال پیش به اندازهی آدم امروز استرسِ مرگ داشت. چون مرگ را هر روز جلو چشمانش میدید، از هر ده تا بچه که به دنیا میآمدند شش تایشان با آبله یا وبا تلف میشدند. ما مرگ را جوری بردهایم توی بیمارستان که جلو چشم هیچ کس نباشد. و به همان اندازه که مرگ را از پیش چشممان دور کردهایم، اضطرابِ مرگمان دهها برابر شده.
به علاوه، به نظر میرسد که آدمِ سنتی بیشتر در لحظه بود. آدمِ مدرن زمانمندتر است. گذشته و آینده وزنِ بیشتری برایش دارند.
خلاصه کنم، انسان در طولِ تاریخ به سمتی رفته که: هی اهمیت جسم در زندگیاش کمتر شده و هی وزنِ ذهناش سنگینتر شده. ما از انسانِ جسمانی، به انسانِ «ذهنی» حرکت کردهایم. که خب به نظر میرسد زیست جسمی واقعیتر باشد و به طبیعت انسان نزدیکتر، تا زیستِ ذهنی. چرا که زیستِ ذهنی اضطرابآور است.
این که مخصوصاً این سالها، بازار عرفانهای رنگارنگِ حلقوی و ارتجاعی و ... اینقدر گرم شده، حاصلِ همین زیست ذهنی دروغین است، که در تمامِ این عرفانها نقطهی پناهی میجوید.
نکته اینجاست که بین این عرفانهای مُدرن، و عرفان به معنیِ سنتیاش هم خیلی فرق هست. ما به نقطهای از تاریخ رسیدهایم که «مولوی» تبدیل شده به «رومی» (Rumi). کسی مثنوی معنوی نمیخواند اما «ملت عشق» را همه میخوانند. چون عرفان «رومی» یک عرفانِ مدرن شدهی خوشکلمشکل است که حرفهایی شبیه دکتر هلاکویی یا شبیه اروین یالوم میزند.
شاید کسی باورش نشود که این «رومیِ مهربان»، در حقیقت «مولوی سدهی هفتم هجری» است که عشقی که از آن صحبت میکند، با عشقِ کادوپیچی شده و ظریفِ قرن ببیستم خیلی فرق دارد، که در بخشهایی از مثنویاش ابیاتی شدیداً ضدِ زن و ضدِ حقوق بشر دارد و حتی معتقد است که دشمنان اسلام را «باید کُشت».
منظورم از این سطور، ردِ مولوی نیست، چون اصلاً نمیتوان شاعرِ قرن هفت هجری را با خط کش تئوریک قرن 21 میلادی سنجید، منظورم فقط تفاوت در نوعِ دیدگاه است که اغلب نادیده میانگاریم.
این یادداشت خیلی طولانی شد و نمیدانم کسی حوصله خواهد کرد از اول تا آخرش را بخواند یا نه. اما الان که افکارم را نوشتم حسِ بهتری به زندگی و به دنیا دارم.
- ۰۲/۰۲/۱۷