ساعت پنجِ صبح. دقیقاً پنجِ صبح. از ساعتِ سیزده دیروز، تا همین الان، یعنی بیش از چهارده ساعت است که دارم یکسر کار میکنم (بینش شاید یک ساعتی ناهار و پیادهروی و اینها داشتم)، و در کمالِ ناباوری، تریوی فلوت تمام شد. بیچاره لپتابم که مثل یک اسب خسته چهارده ساعت با من پا به پا آمده.
آخرهای نوشتن، دیگر اشکم داشت درمیآمد، هیچ جوره راضی نمیشدم. یک جا زد به سرم که کلِ قسمتِ وسط را پاک کنم. بعد دیدم خیلی بد شد. هزار جور عوض و دو گز کردم که بشود، نمیشد. چند بار به سرم زد که بکشم زیرش و بخوابم، بقیهاش را بگذارم فردا صبح. ولی وقتی به این فکر میکردم که صبح بیدار بشوم و هنوز فکرِ این کار روی کلهام باشد، به خودم نفرین میفرستادم. تازه، من روی فردا حساب کردهبودم برای پایاننامهی سارا. خلاصه، بعد از بارها و بارها جنگیدن با خودم، بالاخره یک بار چند دقیقه سکوت کردم، برگشتم دوباره گوش کردم، دیدم خدایا چقدر خوب شده. همین است. همین باید باشد لعنتی. و تمام! تمام شد!
حالا که اینها را مینویسم، هوا روشن شده. صدای چند پرنده میآید. صبح شاگرد دارم. خیالی نیست. پیام میدهم 12 بیاید. خداقل پنج شش ساعت خواب را لازم دارم، واقعاً لازم دارم. چند شب است که خوابم افتضاح بوده.
در مقابلِ کاری که امشب تمام شد، پایاننامهی سارا هیچ نیست؛ کاری است که فقط برای پول دارم انجام میدهم، نه خلاقیتی میخواهد نه درگیری ذهنی آنچنان دارد. واقعاً آنقدر زجر کشیدهام که آن یکی کار پیش چشمم آب خوردن شده. چهار صفحه مطلب انگلیسی میخواهد مرتب کنم دیگر. چند خط شر و ور بنویسم بشود هفده هزار کلمه.
میدانم سطوری که دارم مینویسم چقدر بینظم است. دیگر چشمهایم نمیکشد. بروم بخوابم.
- ۰۲/۰۲/۱۶
آقا من با خواندنتون به این نتیجه رسیدم که برای هیچ چیز اینجوری تلاش نکردم اصلا آدم اینجور تلاش کردن نیستم. این است که موقعیت الان شما باعث حسرت بقیه است