امشب رفتم خانهی یکی، تولدِ یکی دیگر. خیلی با خودم جنگیدم که بروم یا نروم، دیدم خداییش نرفتناش زشت است. حالا چند ساعت کار را ول کن برو دیگر. کمی حواله بده به سمتِ چپی، خبری نمیشود. این شد که رفتم و تازه الان رسیدم خانه. اشکال ندارد. فردا شاگردها را کنسل میکنم. شنبه هم مدرسهی دوزبانه را کنسل میکنم. دوشنبه هم دانشگاه را (که هیچ خیری برای دنیا و آخرتم ندارد) میپیچانم، که هم کارِ فلوت به سرانجام برسد، هم پایاننامهی سارا خانم.
دیروز که روزِ معلم بود، یکی از شاگردهایم برایم یک گلدانِ گنده آورد، و یک شیشه اسماجِ پودری، که یک میلهی آهنی سرش چسبیده. نحوهی کارش اینطور است که میله را روی آتش میگیری تا سرخ شود و بعد فرو میکنی داخل شیشه، و خردههای گیاه میسوزند و عطرِ خیلی خیلی آرامش بخشی پخش میشود همه جا. اما مشکل اینجاست که میلههه خیلی دیر سرخ میشود و وقتی هم که سرخ شد خیلی کم میسوزاند، فکر کنم باید یک راه ابداعی خودم پیدا کنم برای سوزاندنِ محتویاتِ شیشه.
کلاً آدم خوب است در خانهاش یک متِ یوگا داشتهباشد، یک ستِ کاملِ شمع و مخلفات، کاسهی تبتی و از همین چیزهای خوشبو، مثل عود و کُندرِ کوهی و اینها. بویِ بعضی عودها مرا به یادِ فضای کلیساهایی میاندازد که رفتهام.
مثلاً، پانزده شانزده سال پیش سفری به ارمنستان داشتم. یادم میآید رفتیم کلیسایی که مستقیماً در دلِ کوه تراشیده شدهبود. آنجا کشیشی سر راهم را گرفت (بی این که حرفی از قبل زده باشم)، گفت زانو بزن. دستش را گذاشت روی پیشانیام و تقدیسم کرد (این یکی از معنویترین خاطراتِ زندگی من است). بوی عود در همه جا پیچیده بود، اما نه این عودهای مسخره که الان از عطاری میخری و حس میکنی چقدر عطرش مصنوعی است. نه. عطری که آنجا میشنیدم، بوی چوبِ سوخته بود و مستقیماً از دلِ طبیعت میآمد. کلاً نسبت به عطرها خیلی حساسم و عمیقترین احساساتِ گمشدهام را بیدار میکنند.
بگذریم. فردا هم روز خداست.
- ۰۲/۰۲/۱۵