بابا آب میدهد، و دستشوییِ خانهی من آب میدهد، و آقای همسایهی پایینی هم به خانماش آب میدهد، و گویا در این بیابان فقط ما خُشکلَب ایستادهایم. دیروز زنگ زده که آب دارد از بالا سرریز میکند این پایین، و دیوارهایمان لکِ زرد افتاده و اگر نجنبی خسارت میگیرم. گفتم پشتِ گوشَت را ببینی از من هم پول میبینی، گفتم چون دلم خیلی از دستِ مرتکهی دهاتیِ کون نشسته پُر بود و اگر دستم بهش برسد مثلِ فنِ آپِر کاتِ مورتال کُمبَت پرتابش میکنم توی سقف، که مثلِ ژله با سقف یکی شود.
حالا این وسط که همه آب میدهند، پ زنگ زده که از قشم برگشتهام بیا هم را ببینیم. پیچاندم. به خودم گفتم لابد میخواهد ساعتها شرحِ پُلیآموریهایش را تعریف کند، که از دست چه کسانی آب گرفته و به چه کسانی آب داده. دجله و فراتِ ما غرق است، و فقط گاهی قایقی، در دوردست میبینم، که گویی روی خروارها ماسه و شن شناور باشد.
- ۰۲/۰۲/۱۱