امروز با اختلاف، یکی از شخمیترین روزهای این یک ماه بود.
صبح بلند شدم دوش بگیرم بروم آموزشگاه، دیدم آب قطع است. به خودم گفتم حتماً مشکلِ جدیای نیست و آب همه موقتا قطع شده. از همان قطعیهای گاه و بیگاه شهرداری.
ظهر، ساعت دو-سه که برگشتم، متوجه شدم که نه. اولاً آبِ همهی واحدها وصل است جز من، دوماً مشکل جدی است. خیلی جدی. هاج و واج ماندم. زنگ زدم شهدوست بیاید (بخاطر پولی که از مادرم طلبکار است همهی این کارهای فنیام را مجانی انجام میدهد). آمد. سیبار پلههای سه طبقه را بالا و پایین شدم. یک بار برو پیچ گوشتی بیاور، یک بار دیگر چسب برق، یک بار دیگر کوفت و زهر مار. رفتیم پشتبام. رفتیم پارکینگ. چراغ قوهی گوشی را گرفتم: پُمپِ پایین از کار افتادهبود. به هزار مصیبت پمپ را باز کردیم، بارِ ماشیناش کرد، بُرد خانه که تعمیرش کند فردا پس بیاورد.
حالا بدتر از همه این که توی این هیر و بیری هنرجوی آنلاین دارم، ده دقیقهی دیگر.
دلم میخواهد یک روز، فقط یک روز، خالیِ خالی بشوم که فقط برسم به مشکلات خانه. قفلِ در واحد را (که هر شب ...م را میگذارد تا قفل شود تعمیر کنم. تخت خواب را که کفیاش شکسته و وقتی دراز میکشم مثلِ امواج دریا مرا توی خودش میکشد بدهم تعمیر. آبگرمکن را (که هیچوقت بیشتر از ده دقیقه آب حمام را گرم نگه نمیدارد) درست کنم. همین سه تا درست شود، بقیه پیشکش، همین سه تا خیلی کیفیت زندگیام را بالا خواهد برد. ولی نمیشود، لعنتی نمیشود. نه که حتی پول نداشتهباشم، وقت ندارم، وقتِ لعنتی ندارم. چه جور هم شاگرد ببینم، هم پروژهی لعنتی سارا را (که خودش به تخمداناش حواله داده) تمام کنم، هم ترجمه کنم، هم زندگی کنم؟ چه جور زندگی کنم؟ دوست دارم یکی را استخدام کنم به جای من زندگی کند، به جای من نفس بکشد و یک روز، فقط یک روز، این بارِ زیادی را بردارد از دوشم.
- ۰۲/۰۲/۰۸
یک هفته یه جوری به خودت استراحت بده، انگار که رفتی سفر و بعد به همهی این کارا برس.