هایدگر در هستی و زمان مسالهی جالبی را مطرح میکند. میگوید در کوژیتوی دکارت [میاندیشم پس هستم] آنقدر که قسمت اول [اندیشه] مورد سوال قرار گرفته، از قسمتِ دومِ [هستن] پرسش نشدهاست.
من سالهاست دارم دربارهی هستن میاندیشم: از درونِ هستن.
وقتی به موسیقی میپردازم، از دایرهای حرف میزنم که تو به تو به تو، ارتفاعاش بالا میآید، و هر بار به نقطهی آغازیناش باز میگردد، و این شکلِ بودنِ ما آدمهاست. وقتی به زمان میپردازم، از صفحهی مدورِ ساعت حرف میزنم، که تکرار و تکرار میشود. و فکر میکنم که شکلِ واقعی همین است. هر لحظهای که میگذرانیم، تکرارِ تمامیِ لحظات است.
این تکرار میل به ابدیت میکند، برای کامو به شکلِ پوچی در میآید، برای سهراب میشود هیچِ ملایم [در انتهای شعرِ مسافر] برای نیچه میشود بازگشتِ ابدی، برای یکی میشود خُدا، برای دیگری میشود ماده. اما راز، در نقطهای است که تکرارِ بینهایتِ خود را در خود دارد، انعکاسِ بینهایت خود را در خود دارد.
ای کاش میتوانستم جانِ آنچه را که در دلِ دارم در این سطور بیرون بریزم، اما نمیشود. آنچه مینویسم موجِ دریا نمیشود، کفِ دریا میشود که روی آب میماند: چند حُبابِ حقیر، برای تُک زدنِ ماهیها.
چیزی نیست که ببازم.
- ۰۲/۰۲/۰۶