لپتاب را خاموش کردم، پنجره را باز کردم که باد بیاید، بالشت را انداختم کفِ هال، رفتم که پتو بیاورم از توی اتاق خواب. حس کردم کاری هست که انجام ندادهام: آها! نوشتنِ شبانه. برگشتم. لپ تاب را روشن کردم. شروع کردم به تایپ کردن.
روزِ سنگینی بود. صبح شاگرد داشتم. ظهر رفتم باشگاه. بعدِ باشگاه با رفیق تازهام (که از قضا هم اسمِ من است) رفتیم کافه که چیزی بخوریم. دو داف عزیز نشسته بودند میز آن بری، یکی از یکی با وجناتتر. خُب، من هیچوقت آدمِ این کار نبودهام که مثلاً توی کافه به کسی شماره بدهم یا پیشنهاد بدهم بیاید سرِ میزِ ما. آن یکی سروش هم که روبرویم نشسته بود همچین آدمی نبود.
این بود که همدیگر را نگاه میکردیم و سناریوهای مختلفِ پیشنهاد دادن را در ذهنمان مرور میکردیم، که یکی از یکی ضایعتر بود.
«خانم دوست دارید به ما ملحق شید؟» (خانم با چهرهای پوکرفیس یا عاقلاندرسفیه مینگرد و میگوید نه)
یا سناریوی بدتر از آن: «خانم ما میز اونبری هستیم خوشحال میشیم تشریف بیارید» (بُرو گمشو مزاحم نشو :)))) )
خلاصه آنقدر لفتش دادیم که دفوفِ مربوطه بلند شدند و رفتند. به قولِ بیدل «آهو گذشت و شوخی رقص غبار ماند».
*
امروز، زیرِ دمبلِ بیست کیلویی، درست آن وقتی که جانِ عزیزم داشت خارج میشد، به دردهای روحیام فکر میکردم، و یک آن یک کشفی دست داد: این که هر وقت فکرِ ناراحتکنندهای میآید، یک نیروی ناخودآگاهی در من به انکارِ آن فکر، یا به رویگردانی از آن فکر برمیخیزد. شاید خیلی آدمها اینجور باشند، نمیدانم. ما معمولاً از «خودِ درد» یا از «نقطهای که درد میکند» گریزانیم. شاید اگر میپذیرفتیم که مثلاً «آره من از فلان چیز درد میکشم»، «آره من دلخورم، خیلی هم دلخورم» صلحِ درونیِ بیشتری با خودمان میداشتیم.
- ۰۲/۰۲/۰۶