در تفسیرِ شعرِ حافظ، به نظر من اکثراً خطا رفتهاند. چه شاملو که میخواهد لائیسیتهی خودش را زورکی بارِ شعرِ حافظ کند، چه خرمشاهی که میخواهد حافظ را بچسباند به عرفانبازی، چه حتی داریوش آشوری که در کتاب «عرفان و رندی در شعر حافظ» میکوشد خطِ فکری جدیدی برای حافظ پیدا کند.
مشکلِ تمامِ این تفسیرها چند چیز است، اول ایدئولوژیزدگیشان، دوم این که اساساً «محتوا-محور» با شعر، آن هم شعرِ حافظ برخورد میکنند. در حالی که مسالهی اساسی فرم است، کلمه است. اگر محتوایی در شعرِ حافظ باشد، آن محتوا در یک مسلکِ عقلانی نمیگنجد، در هیچ ایسمی نمیگنجد، بلکه در کانسپت، در تصاویر، و مهمتر از همه در آیرونی (وارونه نمایی) است. یعنی وقتی شعرِ حافظ را میخوانی در تابلوِ بزرگی قرار میگیری که میکده، خرابات، مسجد، رند، زاهد، صوفی، شراب، ساقی، همه و همه هستند و همه نقشهای یک نمایشاند (درست مثلِ تابلُوی که استنلی کوبریک در فیلم Eyes Wide Shut میسازد، در مهمانیِ شیطان پرستها).
حافظ این تابلو را به ما نشان میدهد و در عین حال گاهی یادآوری میکند که همهی آنچه میبینیم نمایش است و نه بیشتر. همهی آدمهای این نمایش دارند دروغ میگویند، حتی خودِ او!
«می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند»
این تابلوِ بزرگ و بسیار مستکننده، با حال و هوای رمانتیکِ قرن نوزده جور در میآید و پر از ایدههای مُدرنیستی است، و به نظرم همین عاملِ ارادت گوته و نیچه به حافظ میشود. متفکرین اروپایی، که از سوزِ عقلِ سرد به خود میپیچند، وقتی هوای آفتابِ گرمِ شرقی میکنند، دیونیزوسِ خود را در حافظ مییابند که جامِ شرابش همواره بالاست.
به تصویرِ آتش در ابتدای فاوست گوته دقت کنیم، آتشی که مفیستو از آن در میآید. این همان آتشِ شیطانی است (شیطان از نوعِ استعلاییاش منظورم هست و نه شیطانِ مذهب) که در جای جای شعر حافظ زبانه میکشد.
خلاصه که، شعرِ حافظ گرم است و پُرشور. اما این شور، اتفاقاً از آیرونی و از نامشخص بودنِ مسلک فکری حافظ میآید. اگر حافظ صوفی بود، یا زاهد بود، یا شکاک بود (مثلِ خیام)، اگر در هر کدام از این طبقهبندیها میگنجید، این شعر، به منظومهای سرد و سربسته بدل میشد.
- ۰۲/۰۲/۰۴