یک چند روز است بیشتر صبحها مینویسم تا شب.
امروز دانشگاه را پیچاندم که بشینم تا شب روی پروژهی سارا کار کنم. چشم شیطان کور، نصفش را رفتهام.
دیروز هم پای قطعهی کوتاهی برای ارکستر سمفونیک فارس بودم که تمام شد. حتیالامکان ساده نوشتم که بچهها در همان دشیفر اول بزنند. ساده و کوتاه. اگر این تجربه موفق از کار دربیاید، هفتهای یک کار برایشان تنظیم میکنم، همین شکلی.
لیلی پیام داد، حالش بهتر بود، خیلی خوشحال شدم. گفت رفته خانهی عرشیا اینها و خیلی بهش خوش گذشته. این آقای حافظیه همیشه کارش درست بود.
آن موقع که من و مهران کرج بودیم، هفتهای یک شب خانهی نیما اینها مهمانی بود، من و مهران هم که مُطرِب جمع، میرفتیم با پیانو میزدیم، مامان و بابای نیما میخواندند، چقدر صدای خوبی داشتند، همیشه خانهشان گرم بود و حسِ خوبی داشت، انگار رفتهباشی بهشت. با این که جفتشان نِرس بودند و هفتهای چند شب سرِ شیفت، همیشه سرحال بودند، پر از عشق، پر از حسِ خوب.
الان خیلی وقت است واقعیتش را بگویم، آن حس را جایی ندیدهام. پارتیهایی که میرویم، اغلبِ آدمها، حس میکنم، به زورِ الکل و وید میخواهند از زیر غمِ سنگینی که روی سینههایشان است در بروند.
به هر حال این سالها میگذرد و جوانی ما هم که دیگر سالهای آخرش است.
- ۰۲/۰۲/۰۴