آنها، هزارها کارتِ عابربانک، در صحرایی از ماسه و اندوه رها شدهبودند. بر پیشانیِ آنها اعداد بود، و هر یک رمزی را همچون طلسمِ خلقت با خود حمل مینمودند: بیست و یک شصت و چهار، شصت و پنج هفتاد و یک، هزار و سیصد و هفتاد و دو.
و رمزها عدد بودند و عددها اگرچه در بینِ خود حساب و کتابِ دقیقی داشتند، فیالواقع به هیچ جا وصل نمیشدند، و از فرطِ مطلقیت در اقیانوسی از گمراهی غرقه میگشتند. نه شصت و یک میدانستند متعلق به کجاست و نه هفتاد و دو و نه نود و پنج.
شاید که اعداد، نمایندهی دارایی آدمی، یا بهتر بگویم، نمایندهی خونِ آدمی بودند، که چون خونِ آدمیان را روی هم بریزی دریای سرخ میشود و تمامِ اشتراکِ من با آدمیانِ دیگر خون است که از سرخی با هم مو نمیزند. و باز، اعداد، ستارگان بودند که چون کلمههای سرگردان در میانِ تاریکی، نخِ باریکی میجویند که به هم وصل شوند.
هزارها کارتِ عابربانک، اعتبارِ آدمیان را، که از نام و از پیشه و نسبِ خانوادگیشان چیزی نمانده بود با خود حمل مینمودند. شاید در قلبِ هر یک از صاحبانِ کارتها روزگاری عشقی بودهاست. شاید هر یک از آنها، ملال را در قلبشان احساس مینمودند. ملالی که مخصوصاً شبهنگام وقتی که آدم در خیابان قدم میزند، نسبت به چراغهای کوچک و سایههاشان در قلبش حس میکند، که این همه نور و سایه چقدر بیش از حد هستند و بیش از حد بودنشان چقدر آدمِ تنها را میآزارد.
و مرد، با کارتِ بانکیاش که هزاران بار گم کردهبود، استکانِ چایی سفارش داد، و بر صندلیِ چوبی نشست، و در افقِ دور، خیره نگریست.
- ۰۱/۰۶/۲۱