در این روزها که همه در حال غرق شدنیم و کشتی تایتانیک هر لحظه فروتر میرود؛ من، به عنوان نویسندهی این سطور هیچ جایگزینی برای وضع موجود نمیشناسم، نمیتوانم پیشنهادی برای بهبود اوضاع ارائه دهم. اما، اما، به عنوان کسی که چهار سال عمر بی مصرفش را در دانشکدهی ادبیات گذرانده، در دوستان قدیم و همکلاسیهای سابقم چیزی را میبینم که به شخصه برایم مشمئز کننده است: به رسمیت نشناختنِ شر!
رفقا، شما انگار در دنیایی زندگی میکنید که هیچ چیز دور و برتان نیست، انگار واقعا نمیبینید که کشتی دارد غرق میشود و چشمتان را به روی زوالِ فراگیرِ بشر بستهاید. من از شما انتظار ندارم که مبارزِ سیاسی باشید، انتظار ندارم که چیزی به نام ادبیات متعهد خلق کنید – که آن هم به نوبهی خود چشم به روی شر بستن است-، انتظار دارم که واقعیت را ببینید و از این عرفانبازیِ مسخره که بوی زحمِ پوسیدگیاش تا هفت قاره آن طرفتر میرود بکشید بیرون.
من مطمئنم که اگر سلطانالعارفین بایزید بسطامی هم امروز زنده بود، به جای کرامت ورزیدن و راه رفتن بر آب، چشم بر آنچه هست میدوخت، و آنچه نیست را از دلِ همان که هست پیدا میکرد. و مطمئنم که اگر زیباییای در میان باشد، نه امری موهوم و انتزاعی و نه از جنسِ نور، بلکه امری عمیقاً تاریک و از جنسِ پذیرفتنِ تاریکی و از جنسِ پذیرفتنِ مرگ است.
و حرف آخرم، این که شما با این رویکردِ پوسیدهتان، از همه بدتر، دارید ادبیاتِ فارسی را به فنا میدهید، ادبیات را به موزه میسپارید تا زیرِ خروارها خاک مدفون شود؛ چرا که شما خوانندهی فعال ادبیات نیستید؛ مُریدِ ادبیاتاید و در آن پناهگاه جستهاید، فیالواقع دارید از ادبیات مصرف میکنید تا نمیرید.
و حرفِ آخرتر، منی که این سطور را نوشتم بیش از همهی شما از مرگ میهراسم. اما حداقل ترسِ خودم را به رسمیت شناختهام.
- ۰۱/۰۶/۱۷