غمگینم. آنقدر غمگین که تمامی ندارد. مثلِ افقِ سفید که در بیکرانش پرندهها پلپل میزنند. هرگز معلوم نیست پرندهها به کجا میخواهند برسند. چون افق پایانی ندارد.
من از این حسِ پایانناپذیری غمگینم. همه چیز باید پایانی داشتهباشد، قطعیتی داشتهباشد. مثلِ شکلهای سربسته: مربع، مثلث، دایره. اما دنیا به طرز بیرحمانهای بزرگ و نامفهوم است.
نه بدیِ دنیا پایان دارد نه خوبیاش. حتی خودِ ما پایان نداریم. و به همین دلیل بیهدفیم. مثل تکههای یخِ شناور روی اقیانوس. بیهدف مثلِ خود خدا.
آنها که خدا را تفسیر میکنند گناهی ندارند. میخواهند خدایشان مثل خودشان هدفمند باشد. کار کند، پول دربیاورد و این بر و آن بر بچرخد.
اما خدا، مثلِ یک تکه یخِ قطبی، در لامکان خودش نشستهاست. او حتی نمینگرد. نگاهِ او همواره به سوی خودش خیره شده. در خودش میپیچد و از خودش شکل میگیرد. چنین چیز بیهودهای چه هدفی میتواند داشتهباشد؟
*
به هر حال، بیهودگی معنای جهان است. و من این بیهودگی را هر روز صبح با آفتاب میبلعم...
- ۹۷/۱۲/۰۴